۶.۵.۸۹

Grandparents

ده يازده سالم بود كه پدرم يه روز با يه سگ آلماني گنده آمد خانه. مامانم خيلي جيغ كشيد كه ببرش اما بابام او را بست به درخت توت توي باغچه. برادر كوچكم سر ظهر داشت با سگه بازي مي كرد و من نشسته بودم توي اتاق عقبي خونه و مثل ابر بهار اشك مي ريختم با اين ترجيع بند: الان سگه آرشو مي خوره ! مادر ِ پدرم داشت تراس را جارو مي كرد و به تركي هي به من مي گفت بيا نمي خوره. بيا توام باهاش بازي كن. اين يگانه تصوير من از يك مادربزرگ يا پدربزرگ است. من هيچ وقت مثل لاله، مامان مولي يا مثل ساناز بابابزرگ بامزه نداشته ام. پدربزرگ ها رو هرگز نديده ام و مادر ِ مادرم را هم؛ اما مادر ِ پدرم را چرا. پدر مادرم آن جور كه او روايت مي كند يك پزشك توده اي بوده كه حوالي سال هاي سي و دو فرار مي كند به شوروي. عكس هايي از او هست. مردي مرتب با بيني عقابي، چشمان سبز يا آبي و موهاي روشن. قبرش در باكو است.

پدر ِ پدرم به روايت پدرم از آذربايجان شوروي به ايران مهاجرت كرد. مكانيك كشتي بود و در ايران بيكار بود. قبل از تولد من فوت شده بود. مادرم اما روايت ديگري از او دارد: بدجنس، علاف و حرف مفت زن ! تنها يك عكس از او ديده ام كه پيرمردي است معمولي شايد كمي شاد.

مادر ِ مادرم در نوجواني او از دنيا رفته بود. به روايت مادرم او از بيماري جسمي درگذشت و خاله ام معتقد است مادرشان به يك نوع بيماري عصبي يا شايد افسردگي شديد فوت شده. هيچ تصويري از او نديده ام تنها يك روسري ابريشمي با حاشيه هاي زرد كادميم در صندوق مادرم هست كه منتسب به اوست. پدر ِ مادرم كه مثل كارخانه ي بچه سازي بوده، هرچه بچه درست مي كرده در شهر، مي انداخته در دامن اين مادربزرگ ِ من و اين زن به نظرم خيلي زندگي سخت و گندي داشته .

اين آدم هاي پير كه ما را وصل مي كنند به گذشته، مهم اند. اين كه با بودنشان و لمس نوع زندگي شان مي فهمي از كجا آمده اي و انگار يك چيزي هست كه بخشي از ريشه توست.

هميشه به آن هايي كه يكي يا چندتايشان را دارند حسوديم شده و هيچ كاريش هم نتوانسته ام بكنم.

۲۶.۴.۸۹

نام خانوادگي

خيلي احساس جالبي است كه فاميل درازت را كه هيچ وقت هيچ كس درست ياد نمي گرفت را بروي و كوتاه كني. كوتاه كني نه از سر اين كه مثلن راحت باشند آدم هاي دوروبرت كه اين هم توجيه خوبي است، كه آفيسر آينده ي پرونده ات فاميلت را غلط نخواند. كه يارو نگاه نكند به فاميل يك متري نيم عربي، نيم فارسي ات و مغزش گوزپيچ شود. به هرحال اين خارجي ها كمي نازنازي هستند. اسم و فاميل هاي ما هم كه سخت و نامانوس، حق دارند نتوانند بخوانندشان. اصلن مي توانند زل بزنند در چشمان ما جهان سومي هاي خاك بر سر و بگويند كه به خاطر اسم و فاميلتان، شما رد شديد و ديگر چه كار مي شود كرد در آن لحظه جز جيغ ممتدي كه درون مغز و دل و روده و ريه هايت بعد از دو سال دوندگي و استرس مي زني. اين طوري است كه من رفتم و امروز سعي كردم به كوتاه كردن فاميل درازم. برادر كوچكترم البت، دو سال پيش رفت و اين هفت خوان را گذراند اما من نشستم هي به كتاب خواندن و باسوادتر شدن و روشنفكر گرديدن و او حالا يك فاميل كوتاه دارد و من يك قطار. چهل و پنج روز طول مي دهند يك پيشوند را از اسمت ببرند. كاغذبازي هاي نفرت انگيز. استناد مي شود كرد به بيمه ي تخمي هنرمندان كه دو ماه مي گذرد و هنوز آن عمله اي كه بايد، نيامده كه كارهاي تو را كارشناسي كند! و تازه بعد از همه ي اين ها سه ماه طول بكشد تا برايت بيمه رد كنند، خب معلوم است كه بايد بريدن يك پيشوند چهل و پنج روز طول بكشد. بعد هم كه رفتي شناسنامه ي نو را گرفتي، يك ماهي هم مي خوابي در آب ِ نمك كه حال بيايي و بعد كارت ملي بدتركيبت را مي گذارند در جيبت. اين طور جايي زندگي مي كنيم. جهان سومي هستيم. شنيده ام در ادارات فرانسه ي جهان اولي هم فراوان كاغذبازي است، مثل خيابان شانزليزه كه هم آن ها دارند هم ما. چه مي دانم پس چرا ما سومي هستيم و آن ها اولي. نمي شود كه تنها فرقمان اين باشد كه آن ها توان ر گفتن ندارند و ما داريم و آن ها در مترو كتاب مي خوانند و ما بروبر همديگر را كاوش مي كنيم. حتمن فرق هايي هست كه وقتي مي روي فرانسه مي رود توي چشمت. فرق هايي كه وقتي رفت توي چشمت تازه مي فهمي چرا ما جهان سومي هستيم و آن ها اولي. آن فرق ها را با روايت نمي شود حالي كرد حتمن.

۱۱.۴.۸۹

سوسک فوبیا

بی خوابی که به سرم می زنه مثل الان، می شینم پای اینترنت و ساعتی بعد توهمات نخوابیدن شروع می شن. صدای تق تق راه رفتن سوسک ها، دیدن چیزی در حال فرار کردن و این دفعه یک صدایی از کمد اتاق خوابمون که کمتر از نیم متر درش با من فاصله داره می آد انگار که سوسکا دارن در می زنن که برم بیارمشون بیرون. خب این یک بیماریه مثل همون هموفوبیا - سلام نگار و فربد - که بهش می گن سوسک فوبیا! منی که مبتلا به این بیماری هستم چند شب پیش از یه ور اتاق، وسط خواب و بیداری یک صدای خش خشی شنیدم و هاد بیچاره رو بیدار کردم که گوش کرد و توهم نبود و او هم تایید کرد. رفت سمت صدا که یهو یک چیزی پروازکنان اومد سمت تختخواب و من با حرکتی چنان سریع خودم رو پرت کردم از اتاق بیرون که به همون علت پای راستم تا چند روز شل می زد بس که محکم کوبانده شده بود به کناره ی تختخواب. یک شب هم از خواب پریدم و صدای خش خش می اومد که اون بار واقعن سوسک بود و هاد کشتش و من تا نیم ساعت توهم داشتم یه چیزی رویم راه می ره. تنها نگرانی ام از این که سوسک فوبیا دارم اینه که یه روز خونه تنها باشم و یه سوسکی پروازکنان به نزدم بیاید و دهانم صاف شود از ترس. در حقیقت در آن حالت در هر وضعیتی که باشم از خونه فرار کرده و می شینم تو راهرو گریه می کنم و امیدوارم در آن لحظه لخت و پتی نباشم. هاد می گه حتمن یه راهی هست واسه درمانش. چند سال پیش توی تلویزیون نشون می داد یک خانومی که مارفوبیا داشت را داشتن درمان می کردند که تهش رسید به این که مار را انداخت دور گردنش! یعنی حتی تصور همچین چیزی نفرت و اشمئزازی بسیار بیشتر از هر چیزی در دنیا در من ایجاد می کنه. دوست ندارم اگر روزی مادر یه بچه ای شدم از ترس سوسک خودمو از پنجره پرت کنم بیرون و بچه هه فکر کنه این موجود را باید ازش ترسید و سوسک فوبیا بگیره. تازه فکر هم بکنه چه مامان ترسوی ضایعی داره. اصولن این ترس داره خیلی آزاردهنده می شه.
چی کار باید کرد؟

دنبال کننده ها