۲۹.۱۲.۸۹

بهار؛ برای همه ی آنها که برای آزادی مبارزه می کنند

حتمن که سال خودش نو می شه اما نه برای همه و به یک شکل.
زندانی های این روزها شاید عید رو کمتر حس می کنند. می دونیم که قلبهاشون پر از امید است و صبورند اما عید برای آنها مثل ما نیست.
خویشاوندان و دوستان کشته ها هم. عید آنها هم حتما که با ما فرق دارد.
نمی دانم چه باید بکنیم که عید را برگردانیم به خانه هاشان، دلهایشان که حتما سبز است و بهار در قلب هایشان.
هرجا هستید سال نویتان مبارک باشد. سر سفره ی هفت سین به یاد همه آنها که جانشان و عمرشان را در راه آزادی فدا کرده و می کنند؛ باشیم.



۱۹.۱۲.۸۹

بدون عنوان؛ عن

دیروز همه چی تموم شد. واقعن تموم شد. تمام این چند روز می خواستن قانعم کنن که تا آخر فروردین بیام، تا آخر اردی بهشت بیام، تا آخر خرداد بیام. جلویشون وایستادم. سی و دو سالمه و هنوز وقتی با آدمی که از من بالاتره به یه نحوی می خوام یه حرف جدی بزنم و حقمو بگیرم، در حد مرگ استرس می گیرم. یه سیتالوپرام خوردم و کاملن خودم رو درک کردم. نخواستم از خودم که قوی باشه و استرس نگیره. درک کردم که خب اینجوریه بیچاره، استرس می گیره و تو باید واسش یه کاری کنی که آروم بشه. آروم شده بودم. بی هیچ نگرانی ی جلوی مدیرعامل یه شرکت خیلی مهم وایستادم و با یه لبخند بی خیالانه ای گفتم واقعن دیگه نمیام بعد از عید و وقتی که سعی کرد برای خوش وقت بخره با همون لبخنده نگاهش کردم و گفتم بگردید دنبال آدم.

پریروز یه پست نوشتم که یه جورایی غر بود و یه ربطایی هم به زن بودنم و اجحافی که در محیط کار بهم می شد، پیدا می کرد. درفتش کردم. درفتش کردم چون دیدم دلایلم کافی نبوده. زن بودنم تنها دلیلی نیست و نبوده که بهم اجحاف شده، که هیچ کجا بیمه ام نکرده اند، که همه جا سعی کرده اند تا مرحله ی بیستم فقط به فکر منافع خودشون باشند. زنایی هستند که خوش شانس هم بوده اند و روش گرفتن حقشون رو ازین کارفرماهای عن بلد بوده اند و الان هم جای خوبی ایستاده اند در زندگانیشون. من بلد نبوده ام. من می ترسیدم که مواجه بشم با این آدما. وقتی هم که اونقدر عصبانی می شدم که برم حقمو بگیرم از بس احساساتی می شدم که خراب می کردم، زبونم بند میومد و نمی تونستم خوب جواب طرفو بدم و اشک حلقه می زد توی چشمام. آدمایی مثل من باید خودشونو ازین حجم احساسات بی فایده نجات بدهند و بفهمند بد نیست یه آرامبخش توی اون شرایط. برای من که خوب بود.

می دونم که طبق نُرم جامعه ی جهانی رسیدن به همه ی این نتایج بالا در سی و دو سالگی دیر است اما خب بعضی از ما دیر بالغ می شیم و دیر می فهمیم کجای دنیا و زندگیمون وایستادیم. من یکی از اونهام ولی این خیلی هم نگرانم نمی کنه. مهم اینه که بالاخره رسیدم به اونجا. بالاخره تونستم.

دنبال کننده ها