۲۸.۵.۹۲

توی یک ساعت و نیم گذشته این چهارمین سیگاریه که دارم می‌کشم. امشب دیدم تحمل ندارم که آدم‌های نزدیک زندگی‌ام جلویم دعوا کنن. بیش از اون تحمل ندارم که ببینم یک آدمِ گریان، یه بغل حاضر و آماده رو پس بزنه چون این یعنی نه تنها حالش خیلی بده که نمی‌تونه یا نمی‌خواد احساساتش رو بپذیره.
وقتی اومدم خونه، یه پر کلاغ که توی پیاده‌رو دیده بودم و گذاشته بودمش تو کیفم رو تقدیم کردم به گربه. اگر عشق اول زندگیش من باشم (خیلی خوش‌بینم) عشق دومش شاید پر باشه. اما امشب به پر موردنظر وقعی ننهاد و به من وقع نهاد. منم طبعاً باهاش بازی کردم. یه وقتایی گربه هم معاشرت می‌خواد. یعنی بازی که با معاشرت همراهه. آدما هم همینن. یه وقتایی معاشرت و بازی رو توام می‌خوان. اما من الان دوباره دلم سیگار می‌خواد.
می‌رم بخوابم که ۸ ساعت خوابم رو بتونم کامل کنم. فردا باز هم بازی طلایی و مسی و برنزی دارم با بوم و قلم‌مو. هر روز از خودم می‌پرسم من چطوری اون نقاشی رو کشیده‌م و تنها جوابم اینه که حالم خوش نبوده و خودمو غرق کرده بودم توی شکل‌ها و رنگ‌های ریزریز و درهم پیچ.
خدا شفام داد یا زولوفت؟

دنبال کننده ها