۲۷.۶.۹۲

نشستم و کشوی اول دراور رو خالی کردم. این کشوی اول دراور قصه‌ش اینه که پر از وسایلی‌ست که هم دم‌دستی‌ان و هم خاطره و هم چیزایی که با خودم هی می‌کشم این‌ور و اون‌ور. تقریبن نصفشون رو ریختم دور. خاطره‌ها شد یه کیسه‌ی کوچک پارچه‌ای. کشو الان جا دار شده. می‌تونم کلی چیز بی‌جا رو بذارم توش. یه چیزایی رو دارم کوت می‌کنم و می‌ذارم یه گوشه‌ای برای هدیه دادن، فروختن، رد کردن. به تل نقاشی‌ها و طراحی‌های اتاق کارم اما نگاه که می‌کنم، تیره‌ی پشتم می‌زنه. 
من آدمِ نگهداشتنم. خیلی چیزها رو نگه می‌دارم و جمع می‌کنم. دور ریختن خیلی سخته برام. جدا شدن از چیزها هم سخته برام. اما زمان جدایی داره کم‌کم فرا می‌رسه. ترجیح می‌دم این پروسه برام شیش هفت ماه طول بکشه تا یکی دو ماه. توی این شیش هفت ماه، وقت دارم توی دلم براشون سوگواری کنم و رفتن و جاگذاشتنشون رو هضم کنم.
در مورد آدم‌ها اما وضع خیلی فرق می‌کنه. جاشون می‌ذارم اما دل نمی‌کنم. می‌دونم که پروسه‌ی اون این‌طوری باید باشه که یهو پنج سال بعد که داری زندگی می‌کنی دور ازشون، یهو می‌فهمی که اوه، دیگه نمی‌شناسمشون-نمی‌شناسَنَم عمیق و یه دردی می‌آد می‌پیچه توی دلت، تنت و تمامت. یه مدل فهمیدنی که شاید بشه گذاشتش تو دسته‌ی سه تا فهمیدن دردناک زندگی. 
ناراحت نیستم، فقط دلم هی فشار داده می‌شه. 

پ.ن. انگاری یه ساعتی هست در درونم که دقیقن سر یه ماه می‌آد و این‌جا چیز می‌نویسه. عجب.

دنبال کننده ها