دیروز همه چی تموم شد. واقعن تموم شد. تمام این چند روز می خواستن قانعم کنن که تا آخر فروردین بیام، تا آخر اردی بهشت بیام، تا آخر خرداد بیام. جلویشون وایستادم. سی و دو سالمه و هنوز وقتی با آدمی که از من بالاتره به یه نحوی می خوام یه حرف جدی بزنم و حقمو بگیرم، در حد مرگ استرس می گیرم. یه سیتالوپرام خوردم و کاملن خودم رو درک کردم. نخواستم از خودم که قوی باشه و استرس نگیره. درک کردم که خب اینجوریه بیچاره، استرس می گیره و تو باید واسش یه کاری کنی که آروم بشه. آروم شده بودم. بی هیچ نگرانی ی جلوی مدیرعامل یه شرکت خیلی مهم وایستادم و با یه لبخند بی خیالانه ای گفتم واقعن دیگه نمیام بعد از عید و وقتی که سعی کرد برای خوش وقت بخره با همون لبخنده نگاهش کردم و گفتم بگردید دنبال آدم.
پریروز یه پست نوشتم که یه جورایی غر بود و یه ربطایی هم به زن بودنم و اجحافی که در محیط کار بهم می شد، پیدا می کرد. درفتش کردم. درفتش کردم چون دیدم دلایلم کافی نبوده. زن بودنم تنها دلیلی نیست و نبوده که بهم اجحاف شده، که هیچ کجا بیمه ام نکرده اند، که همه جا سعی کرده اند تا مرحله ی بیستم فقط به فکر منافع خودشون باشند. زنایی هستند که خوش شانس هم بوده اند و روش گرفتن حقشون رو ازین کارفرماهای عن بلد بوده اند و الان هم جای خوبی ایستاده اند در زندگانیشون. من بلد نبوده ام. من می ترسیدم که مواجه بشم با این آدما. وقتی هم که اونقدر عصبانی می شدم که برم حقمو بگیرم از بس احساساتی می شدم که خراب می کردم، زبونم بند میومد و نمی تونستم خوب جواب طرفو بدم و اشک حلقه می زد توی چشمام. آدمایی مثل من باید خودشونو ازین حجم احساسات بی فایده نجات بدهند و بفهمند بد نیست یه آرامبخش توی اون شرایط. برای من که خوب بود.
می دونم که طبق نُرم جامعه ی جهانی رسیدن به همه ی این نتایج بالا در سی و دو سالگی دیر است اما خب بعضی از ما دیر بالغ می شیم و دیر می فهمیم کجای دنیا و زندگیمون وایستادیم. من یکی از اونهام ولی این خیلی هم نگرانم نمی کنه. مهم اینه که بالاخره رسیدم به اونجا. بالاخره تونستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر