روز اولی که رنگی رو خریدم و انداختمش توی قفس، سفیده که آقا می باشه یه بند زدش. کاری کرد که خانم بیچاره رفته بود نشسته بود کف قفس و جرات هیچ ابراز وجودی رو نداشت. از قبل تر بذارید بگم. خانم رو از پاکتش رها کردم توی قفس و بعد آقا رو سعی کردم بگیرم که فرار کرد و در نهایت با روسری راهی قفسش کردم. نفس نفس می کرد و سخت ترسیده بود. رفت یه گوشه کز کرد به حال موجوداتِ والدین مرده و خانم رفت نشست کنارش و هی بهش توجه کرد. تا حالش جا اومد نوک زد تو سر خانم بیچاره و این کارو یه بیست و چهار ساعتی ادامه داد. خانومه با نقشه های از پیش کشیده شده هی می رفت خودشو می چسبوند بهش و این پروسه یه روز ادامه داشت. سه روز بعد دیدم دارن نوک بازی می کنن. روز بعدش دوتایی در کنار هم خوابیده بودند روی جادونه ایشون. الان دیگه یه زوج خوبن و کاملن رفتار طبیعی دارن. همه اش به این فکر می کنم که اگه خانومه تیپ رفتاریش ازینا بود که خودشو عن می کرد و می رفت یه گوشه و هیچ تلاشی برای ارتباط گرفتن نمی کرد، الان به دلیل به گا رفتن ارتباطشون باید برش می گردوندم شهر پرنده و یه ماده ی جدید می خریدم. خانم رو از یه قفس کثیف که بیستایی فنچ به هم چسبیده توش زندگی می کردن، نجات دادم. الان دوبرابر اون موقع، دونفری فضا دارن و در هوای بهاری بالکن، با یه آقای سفید به سر می برن. هوش طبیعی اش بهش کمک کرد که برنگرده توی اون آشغالدونی و ترجیح داد یه روز کتک بخوره محض مشخص شدن تریتوری آقاهه ولی الان دوبرابر دونه می خوره و تپلی و خوشحاله. جفت گیری هم نکردن هنوز. خوشم میاد که باهوشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر