۲۸.۴.۹۰

اول. این تعطیلات رو رفتیم عروسی دو تن از دوستان در شهر اصفهان نصف جهان. سفری نبود که مذاق منو خوش کنه اصولن چون من درونِ خودم انسان بدسفری هستم و به خیلی چیزها در درونِ خودم گیر می دم و به شدت ترجیحم با همسفرانی است که دنیا به یه ورشون نباشه. عروسی اما به شدت خوش گذشت و جالب بود دیدن جماعتی در ایران که به شاباش دادن در عروسی خویشانشون معتقد نیستند. بهرحال من که در خانواده ای آذری زیسته ام و یک باری هم شاهد دعوای مامان و بابام بر سر کم شاباش دادن بوده ام، متعجب شدم. بعد یه خورش ماستی دارند این اصفهونیا، اونو فکر کردم ماست زعفرونیه و خوب خیط شدم بعدن.

دوم. اصفهان جزو آخرین شهرهایی است که بگن انتخاب کن برای زندگی، انتخاب می کنم.

سوم. اخمخی هستم تنبل. چه کنم؟

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ