۹.۱۲.۸۸

ببر عوضی که من باشم

يك ببر عوضي هست كه صبح ها مثل همه بيدار مي شود. عادت به دست و رو شستن ندارد. مي رود با لوسيون صورتش را پاك مي كند و خوشحال است از اين كه آب به صورتش نمي خورد اول صبح. اينستنت كافي اش را درست مي كند و با چند بيسكوييت جو كه با شهد انگور درست شده، مي خوردشان. هيچ وقت عادت نمي كند به اين زندگي صبحگاهي كه آدم ها دارند. اگر به او باشد تا ظهر كه خوب هوا گرم شد مي خوابد و شب ها هم صبر مي كند تا خورشيد طلوع بكند و بعد ليز مي خورد در تختخوابش. لم مي دهد روي مبل و چرتكي مي زند و خرخر مي كند. چاي خوردن بيدارش نمي كند. درخت هم ندارد كه بخوابد رويش و پاهايش را آويزان كند پايين. پس به همين مبل ها اكتفا مي كند. آدم هايي هستن كه دوستان اويند. دوستشان دارد و خوشحال مي شود از بودنشان. او همسري هم دارد كه از آدم هاي خيلي مهربان دنياست و خيلي دوستش دارد. ببرعوضي تحمل دوري از او را ندارد. او راضي است. از دنياي آدم ها راضي است اما از خودش راضي نيست. از اين كه گاهي چه قدر دلش فرار مي خواهد. برود در اعماق جنگل هاي مادري اش و به انتظار شكار بنشيند. از اين كه گاهي بي آن كه بخواهد به مزه ي گوشت دوروبري هايش فكر مي كند. مي ترسد از خودش.

*****
هرموقع بچه هاي كلاس در حياط جمع مي شدند و حرف مي زدند با آن طور حلقه زدن دور هم و پچ پچ كردن، مي دانستم كه كافيست جلو برم و هربار كه مي رفتم نگاهم مي كردند انگاري كه مجرمم و كثيفم و پخش مي شدند توي حياط. بعدها مريم كه حالا دو تا بچه دارد، بهم گفت مادرت معلم بود و ما فكر مي كرديم جاسوس كلاس هستي. تا سال ها محروم شده بودم از داشتن يك دوست در مدرسه چون مادرم معلم دو كلاس پايين تر در مدرسه ي بغلي بود. همكلاسي هام فقط وقتي نمره مي خواستند دوستم بودند. هنوز هم وقتي آدم ها جلويم درگوشي حرف مي زنند توهم مي گيرتم. فكر مي كنم به فكري كه درباره ام مي كنند. به قضاوت هاي سرسري شان. به اين كه مي توانند اگر بخواهند ديگر با من حرف نزنند، دوستم نداشته باشند و مثل همكلاسي هايم طردم كنند. قبل از اين كه ديگر كسي بتواند به من ضربه بزند، من مي زنم. مسخره شان مي كنم. شوخي هاي احمقانه مي كنم و ديگر هيچ كس نمي فهمد چقدر مي ترسم از نداشتنشان، از اين كه جاجم كنند به چيزي كه نيستم، از اين كه بروند پخش بشوند و ديگر دوستم نداشته باشند. به خودم كه مي آيم مي بينم همه را لت و پار كرده ام و خودم مانده ام با آدم هاي زخمي ي كه اين ببر خر عوضي را پذيرفته اند و هيچ تلاشي هم براي ترك كردنش نمي كنند و نمي دانند كه چه قدر دوستشان دارم و جانم درمي رود براي تك تكشان.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

من رو توصیف کردی آ ی عزیزم

سندباد گفت...

اشکالی نداره ببری جان
سال در پیش رو سال ببره ... سعی کن متحول بشی
الکی گفتم
ببرا که کامل دنیا میان تحول محول ندارن که
از طرف یه اسب

پویا گفت...

خیلی آشنا، خیلی صمیمی، دلم تنگ شده بود برای این نرمی هات

دنبال کننده ها