۲۶.۱۲.۸۸

در خواب مي بينمت چون بيداري...

صبح كه پا مي شي، زجر مي كشي براي بيدارشدن. چشمات دارند مي سوزند. فقط يه ديقه ي ديگه بخوابم، تا اسنوز بعدي... ولي نمي شه. بالاخره بلند مي شي. كه بلندت مي كنم، گاهي با دلخوري، گاهي با عصبانيت، گاهي نمي كنم اصلا و مي خوابي با احساس گناه. پا مي شي و مي كشي تنت را تا دم دستشويي. آب مي زني به صورتت و يه نگاهي مي كني به خود ِ پف كرده ات تو آيينه. مسواك سرسري ي مي زني و يه سيگار مي آري روشن مي كني و مي شيني روي توالت فرنگي. دودش مي كني و در وقتت صرفه جويي مي كني. مي آي لباسايي كه ديشب فكر كردي بپوشيشون مي پوشي. وقتي ادكلن مي زني بيدار مي شم از خوش بويي. بوسم مي كني. گاهي هم نمي كني. لبخند اما مي زني هميشه. مي ري و آب جوشيده را مي ريزي توي ليواني كه ديشب چايي خورده بودي توش. چاي كيسه را مي گذاري توي آب جوش تا رنگش بره به آب. همان جا سرپا، توي همان آشپزخونه يه بيسكوييتي، شيريني ي مي خوري با چاييت. وايستاده حتما سيگارت رو مي كشي و بعد مي ري. يه سيگار هم واسه ي تا سر خيابون. زيرسيگاريت روي ميز آشپزخونه است وقتي بيدار مي شم. من اين لحظه ها رو نمي بينم چون خوابم اما حواسم بهت هست.

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها