آدم ها خیلی چیزها درباره ی مهاجرت می گویند. خیلی ها شان می گویند که مهاجرت سخت است و آدمیزاد دلش لک می زند برای وطنش. من سه سال یا حتی بیشتر است که درگیر مهاجرت کردنم. تا به حال که درهای رفتن برایم بسته بوده. تغییر قوانین و چه و چه. خیلی هم فکر کرده ام به این که وقتی مهاجرت کردم و رفتم در یک مملکت دیگر چه اتفاقی می افتد. خیلی ها می گویند که آدم اذیت می شود و تمام مدت می خواهد برگردد به همین مملکت پر از عیب و ایرادش. خیلی ها که می گویم یعنی بیشتر آدم هایی که دیده ام. آنهایی که بیرون از این مرزها هستند هم مدام غر می زنند ولی برنمی گردند. می شود این طور تعبیر کرد که خب بازگشت برایشان یک جور شکست اعلام نشده است یا مثلا خب دیگر عادت کرده اند به کشور مقصدشان. تنها کسی که یک بار یک حرف به گوش آویزان کنی به من گفت یک دوستی بود که چتد سال هند زندگی کرده بود و قصد سفر به اروپای شرقی را داشت. او به من گفت مهاجرت یک تجربه ی شخصی است. حرف های آدم ها را بشنو اما بدان این آن چیزی نیست که دقیقا در انتظار توست و من این حرف را آویخته ام به جفت گوش هایم به جای گوشواره. می دانم که آن طوری که یکی امروز می گفت که آنجا مثل ایران نیست و تو هیچ حادثه ای در زندگی ات نداری و خسته می شوی، نیست. دیروزم را که مثلا مرور کنم صبح بیدار که شدم مثل هر روز قهوه ام را خوردم و رفتم سر کارم. این می توانست جور دیگر باشد. بروم کافه ی سر کوچه، به جای این که بنشینم و صبحم را با دیدن کانال ام 6 سوییس آغاز کنم. بعد با یک حالت مخصوصی که اصلا در صبح های ایرانی ِ من نیست، پیاده بروم تا محل کارم بی آن که نگران باشم چه حدی دود خورده ام و چه طور اخم کنم و راه بروم که کمترین مزخرفات ِ صبحگاهی را بشنوم. این یک نمونه است. شاید هم یک روز باشد که قهوه ام را در خانه بخورم و اتوبوس سوار شوم و اصلا حال نداشته باشم برای راه رفتن. اما یک چیزی هست به نام قدرت انتخاب. این که تو تنوع داشته باشی برای انتخاب هایت و در هرکدام از این انتخاب ها چیزی هم باشد که از انتخابت ناراضی نباشی و حتی راضی هم باشی. این که هر روز باید بروم در جایی که پر از بوی عرق و بوی دهان آدم هایی است که نمی فهمند باید مسواک بزنند و هر روز یا حتی یک روز در میان دوش بگیرند یا یک مام کوفتی بزنند به زیر بغلشان، هیچ جالب نیست. آدم های زیادی هستند دوروبر ما که این طوری اند و باعث می شوند تو تمام روزت بوی زیربغل ِ بوگندو بدهد. همه که در شرکت های آنچنانی کار نمی کنیم. خسته می شوم که هر روز باید بدیهی ترین چیزها را به نگهبانی که همکار من است حالی کنم. ما این جا اولین چیزها و بدیهی ترین چیزها را باید با چنگ و دندان به دست بیاوریم. اگر قرار باشد در یک کشور متمدن تر با آدم های متمدن تر هم همین اتفاق بیفتد شک ندارم که دومی را انتخاب می کنم. حداقل آنجا مهاجر بودن یک انگیزه ای ست برای تلاش کردن و از ده بار، عین ده بارش را نمی خوری به دیوار. حداقل آنجا آدم ها کمی رعایت حالت را می کنند. وقتی می خواهی غذا بخوری دماغشان را نمی کنند تا بفهمند مولکول های غذایت از چیست.
من از شرایطم در جایی که در آن به دنیا آمده ام و مثلا باید وطن من باشد و آرامش گاه ِ من، هیچ راضی نیستم. ترجیح می دهم صبح ها بتوانم بروم آزادانه بدوم و یک شغل ِ معمولی داشته باشم و دوستانم را گذاشته باشم در مملکتم ولی هر لحظه ی زندگی ام پر از این نباشد که باید هی توضیح بدهم که کی هستم و چی هستم و زندگی ام هم بی هیجان باشد. هیجانی که این جا دارم بماند برای اهلش. من اهلش نیستم.
این ها را ننوشتم محض این که بگویم چقدر زندگی ِ انی دارم. محض این نوشتم که نوشتن حق من است و درددل کردن برای در و دیوار را دوست دارم. همین.
۶ نظر:
اینم یه نگاه به مهاجرت، که شخصاً شیفتهشم
http://satgean.net/2010/06/29/4374/
دقیقا
خیلی خوشم اومد از خوندن این متن
چیزیه که منم یه جورایی این روزا بهش فکر می کنم : نه مهاجرت به معنای واقعی ، چون فعلا امکانش نیست . به بودن ، در جای دیگه .
موفق باشی
من در و دیوار نیستم :(
خوب بود ولی روزی را می بینم که مهاجر شده ای و دلت برای هرکدام از این موارد که گفتی تنگ می شود. آسمان و آدم ها همه جا یک رنگ هستند
پیکرتراش"
به محض ورود سردبیر ، به تحریریه ؛ همگی ناخودآگاه خودشان را جمع و جور کردند . از همان در شیشه ای که با غیض ، بازش کرد و به طرف اتاق خودش از میان راهرویی که در انبوه میزها و پارتیشن های کوتاه شیشه ای به زور ایجاد شده بود ، شلنگ انداخت ؛ معلوم بود که اصلا سر کیف نیست !
(دعوتتید به خوانش !)
من 15 ماهه که تورنتو هستم.
اون دوستت درست گفته و منم همیشه همینو میگم. مهاجرت یک تصمیم کاملا شخصی هست.یعنی حتی ممکنه که زن و شوهر در اون هم عقیده نباشند و راهشون از هم سوا شه.
سختی هم زیاد داره. من با یک دید واقع گرایی رفتم و میدونستم برای منی که سرمایه زیادی نمیبرم سخت خواهد بود و انتظار ففرش قرمز و اینا هم نداشتم و با این وجود راحت نبود, سخت هست ولی قابل تحمل هست . اینی که میگم شخصیه دقیقا بر میگرده به همین استانه تحمل. برای من قابل تحمل بود به تمید روزهای بهتر.بهش به عنوان روزهای گذر نگاه میکنم.
الان بعد از 15 ماه برای یه دیدار کوناه برگشتم ایران. فکر میکردم 15 ماه زمانی نیست که وقتی برگردم چیزی توی ذوقم بخوره ولی بود ، هست. همون چیزهایی که اسم بردی.همون انسان بودن قبل از زن بودن وحرمت اجتماعی داشتن.میدونی برای ما زنها پررنگ تره این حرمت داشتن.
موفق باشی
ارسال یک نظر