من اينجا زياد نمي نويسم. همه اش مي شينم و گوگل ريدر مي خوانم تا صفر شود و باز هم نمي شود. تا ميايم تمركز بگيرم و يك چيز قشنگي بنويسم كه هزارتا لايك بخورد، يكي مي آيد رشته ي افكارم را بهم مي زند. آدم و حيوان فرق ندارد. بهرحال هميشه يكي هست. اگر هم يكي نباشد خودم كه هستم. وسط نوشتن هوس نان و پنير ليقوان مي كنم و در رويايش غرق مي شوم. پا مي شوم كيف پولم را كه هنوز بوي گند چرم مي دهد، برمي دارم و مي روم سه طبقه با آسانسور پايين و از خيابان وليعصر مي گذرم و مي رسم به سوپر قشنگه ي آن ور خيابان. بعد به آقا پيره مي گويم يه سير پنير بده اما او مي گويد پنير كه سيري نيست و بسته اي است و پنير باز ندارد و من كه يك خانوم تحصيلكرده ام چرا نمي فهممم كه لبنيات ِ باز ممكن است باعث تب مالت بشود. بعد من نگاهي مي كنم به يخچالش و ته ذهنم حساب مي كنم پنير ليقوان بسته اي شش هزار تومن است و پنير سفيد روزانه كه مزه ي خر ميكرب كشته مي دهد، هزار تومن و بي خيال شده و از بقالي خارج مي شوم. ديديد؟ الان داشتم در همين حد واضح مي چيدم كه بروم و با همين وضع پنير بخرم و بيايم با آن نان هاي سنگگ كه از غذاي ِ ديروزم در كشو مانده، بخورم. در همين لحظه هم در لايه هاي زيرين در حال مفاحشه با خودم مي باشم كه چرا يادم نبود سر صبح يك تكه پنير از خانه بياورم. پس حالا كه نمي شود نان و پنير خورد و من اصولن تحمل گرسنگي كشيدن را ندارم، نوشتن را تمام مي كنم و مي روم ناهارم را گرم كرده مي خورم و خودم را از شكنجه ي "نوشتن در حالت فوق گرسنگي" نجات مي دهم. همان طور كه ديديد هميشه چيزي هست كه نگذارد بنويسم و اين بار گرسنگي دارد مي گاياندم. مسخره نيست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر