با وجودی که به صورت جنرال آدم فراموشکاری هستم، تمام خاطرات بد رو به خوبی به یاد می سپارم. می توانم بی وقفه ساعت ها از تمام کارهای بی رحمانه، احمقانه، سکسیستی و ... مادرم در زمانی که قدرتی در برابرش نداشتم، در حقم کرد، بنویسم و بگم. پدرم طبعن با وجود اون کار وحشتناکی که با ما کرد - که البته گاهی بهش حق می دهم اما بهش هیچ وقت حق نمی دهم که به مامانم نگفت - هیچ خاطره ی بسیار بدی ازش ندارم که بتوانم بگم جز یکی دوتا که اون ها رو هم می شود ندید گرفت اما در مورد مامانم اصلن همچین چیزی نیست. متاسفانه نه قصد دارم و نه به نظرم درست است که مادرم رو فراموش کنم برای این کارها اما تا حدودی بخشیدمش. تا حدودی و همین بس اش است. دلم می خواهد همه اش خوب و با دقت یادم باشد که یک روزی با بچه ی خودم انجامشون ندهم.
در مورد دوستانم هم همین طورم. ممکن است هیچی نگویم و هی سوت بزنم و به روی خودم نیاورم و بعد مدتی هم برود یه جایی ته ذهنم، اما یکهو در یک لحظه چنان شفاف و با دیتیل به یاد می آرمش که خودم کف می کنم.
دلم می خواست این طوری نبودم. کلن فراموشکار بودم و رد می شدم و راحت زندگی می کردم اما نمی توانم. خصلتم است.
۱ نظر:
بطرز عجیب و شدیدی برعکسم. ینی انقدر که حافظم اصرار داره در فراموش کردن خاطرات بد که خطرناک شده. یادم نمیمونه چیکار نباید بکنم. یادم نمیمونه چی چقد درد داره کلن آدمی نیستم که سرش به سنگ بخوره و عبرت بگیره چون به شدت و حدت حافظم تلاش میکنه هر خاطره ی بدی رو ایگنور کنه
ارسال یک نظر