تمام این وقت ها آن تهِ ذهنم دارم به راه های فرار فکر می کنم (خوش به حال شمایی که عاشق مملکتت هستی و الان داری نچ نچ می کنی به این آن ناسینونالیست، خوش به حال شما واقعن). کانادا، استرالیا، درس خواندن در اروپا، لاتاری، فرار کردن از مرز، های جک کردن یک هواپیما، زندان افتادن در یک مملکت دیگر، ترکیه ... به آنهایی فکر می کنم که نمی خواستند کون مبارکشان را از روی مبل خانه شان در ایران تکان بدهند و یکهو نامه می دهند دستشان که کانگرجولیشن! شما برنده ی خوشبخت گرین کارد هستید یا آنهایی که یک روز از سر سیری می روند لاج می کنند و بعد هُلُپی ویزا می پرد در پاسپورتشان و بعد نگاه می کنم به خودمان. تقریبن سه سال مدام در این ایده بودیم که داریم می رویم این را نخریم، این کار را نکنیم، با این معاشرت فعال نکنیم نکند دلبستگی هایمان سر به فلک بزند و بعد از یک جایی شُل کردیم. یک جورِ شُلی نشستیم روی مبل های نرمی که بالاخره خریدیم و ماستمان را قاشق قاشق در سکوتی مرگبار خوردیم و الان هم می خوریم اما فکر آدمیزاد خاموش نمی شود. منِ آدمیزاد مدام دنبال راه می گردم که یک جوری بروم پی کارم اما انگار آن وقت که همه رفتند ایستادند در صفِ شانس، بنده داشتم در همان صف های بی حاصلِ خلوت بیهوده شادمانی می کردم.
دیگر حتی دارم کم کم وسوسه می شوم که این "زمان از دست رفته" را هم شروع کنم تا نرسیده ام به سی و پنج. منطقی؟
۱ نظر:
یک مطلبی نوشته ام به اسم بهشت قرضی جهنم واقعی یا آواز دهل شنیدن .ما از آنهایی بودیم که پشتش را گرفتیم و نماندیم .دوست داشتی بخوان شاید یک کمی کمکت کند
ارسال یک نظر