۱۶.۹.۹۰

ایران ای سرای امید؟

این غمی است که از دل نمی رود، که ته نشین می شود.
فکر می کردم تمام شده. فکر می کردم آرام گرفته ام. وقتی برای آ نشستم تعریف کردم. عاشورا را، روز قدس را، بیست و پنج خرداد را... هم زدمشان انگار و حرف های مادر امیرارشد هم بنزینی بود روی شعله ی کوچک درونم.
انگار سال های سال هم که بگذرد، موسیقی و اشک دارم برای غم و خشمی که هیچ وقت تمام نمی شود.
اشک هایی که بند نمی آید.
دلی که سبک نمی شود.
گلویی که فریاد بلند دلش می خواهد.
میرمان هنوز در حصر است. آخ.

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ