امروز از آن روزهاست. به جز قیافهام که سعی میکنم نروم جلوی آینه که چشمم بهش نیفتد، احساس میکنم آرتیست مزخرفی هم هستم که دور خودش خروارها کاغذ و مقوا و بوم جمع کرده و لحظهای که تصمیم گرفته نگشان بدارد خود را به صفت نارسیسیت هم مزین کرده. امروز که از همان روزهاست، حتی به سرم هم زده که نصف بیشترشان را بریزم در کیسهای و ببرم بیندازم در سطل آشغال سر کوچه و بالای کمدمان را خالی کنم که بشود چیزهای سرگردانِ خانه را جا داد به جایشان.
اعتراف به این چیزها خیلی خیلی سخت است. آدمها همیشه سعی میکنند آن تصویر خوب دوستداشتنیشان را نگه دارند و حتی بسطش هم بدهند و بکنندش در چشم و چال بقیه. آدمها سعیشان را میکنند که در مواقعی که از خودشان متنفرند لبخند بزنند و خیلی هم از خودشان در چشم بقیه تعریف کنند و خوششان بیاید.
سه چهار روزی که قرصها را میخوردم خوب و خوش و سلامت به نظرم میرسیدم اما دو روزی است که نخوردمشان. دارم دوباره با خودِ غمگین و بیاعتمادبهنفسم مواجه میشوم. دارم دوباره به چند وقت پیشِ خودم تبدیل میشوم که قضاوتها و نگاهها برایش مهم است. که جزییات رفتاری آدمهای بیمبالات را میبیند و حالش بد میشود. که نمیگوید به جهنم و دیگر بهشان فکر نکند. فکر میکنم ما آدمهای بیمار، وقتی با آدمهای بهظاهر سالم، معاشرت میکنیم و دمخوریم باید قرصهایمان را سروقت بخوریم. به خاطر یک شات که ممکن هم هست در کار نباشد، قرصهایمان را قطع نکنیم که قیافهمان در آینه باز تبدیل نشود به سوهانِ روحمان.
از خودم بیزار میشوم و هیچ غلطی هم نمیتوانم بکنم. اینجا که ایستادهام الان، خیلی سست است. ممکن است بریزد و بروم ته دره و صورتم از همین که هست هم بیریختتر بشود و دیگر همین آشغالها را هم نتوانم بکشم. میترسم همین لکهی بیخاصیتی که هستم، هم نباشم.
منتظر نظرات شما نیستم، کشیش. ممنون که گوش دادید.
۱ نظر:
آذر جان می دونم منتظر نظر نیستی، اما بذار من نظرمو بهت راجع به ای نوشته ی قشنگت بهت بگم. اونم اینکه مطمئن باش این خطی که بین آدم بیمار (خودت) و آدم سالم (دیگران) رسم کردی اصلن انقدر واضح نیست. باور کن همه مون مریضیم فقط مدلای مختلف داره.
ارسال یک نظر