هفته ی پیش داشتیم می رفتیم سینما که خانوم همسایه اومد دم در و گفت دخترش که یه هفته است برگشته، حوصله اش سر رفته و بیاد بالا و طبعن ما داشتیم می رفتیم بیرون. امروز خودم رفتم پایین و هی توی دلم می گفتم آخه این چه کاریه که آدم بره یکی رو که نمی شناسه سعی کنه باهاش دوست بشه اما همین طورم شد. من و آ کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم و مامانش هم متعجب بود که چه زود صمیمی شدیم.
مامان و باباش هم اومدن و سه تایی هم معاشرت کردیم. آرزو کردم خانواده ی اینطوری داشتم و حداقل خوبه این آدمها همسایه ام اند. امروز برای اولین بار غصه ی واقعی خوردم که ممکنه هشت ماه دیگه از این جا بریم. یه همسایه ی خل و متوقع بالا و یه همسایه ی ماه و عالی پایین.
همیشه همینه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر