چند روزی هست که رفته ام توی اون عسل همیشگی که حرکات آدم کند می شه، نمی تونی تن بدی به کارایی که وظیفه ته و انجامشون بدی. یه هفته ای هست. هاد بهم می گه تنبل. آیا تنبلم؟ اگه این تنبلیه پس بی انگیزگی چیه؟ پس افسردگی چیه؟ طبیعی است که نمی تونم تشخیص بدم دردم چیه.
دلم می خواد یه دارویی بود که می خوردم و هدفمند و کوشا و خوش بین و همه ی این چیزایی که آدم موفق ها دارند، می شدم.
دلم می خواست زمان برمی گشت به عقب، ده سال، 15 سال پیش و همه ی این سالهای پیش رو رو هم یادم بود.