بعد از قرنی نوشتن آن هم در کتابخانه ای بالای محل کارت چندان جذاب نیست. دوست داشتم اینترنت دایم داشتم فقط همین قدر که روزی چند خط بنویسم। آرزوهای ما رو ببین تو این خراب شده...
۲۶.۷.۸۸
۱۱.۷.۸۸
من عاشق این لحظه هایی هستم که یهو به رییس پیرت می گی منم سیگار می کشم و در کمال ناباوری بهت می گه بدو بیا این سیگارو بکش و در لحظه ای بوی خوش تبانی به مشامت می رسه؛ دزدکی، دم پنجره، سیگار رو پک می زنی و حالش رو می بری از این پیرمرد که یه حالی داد به روزت و ته دلت می ترسی که کسی در رو باز کنه و تو بیاد، اما نمی آدو تو سیگارت رو می کشی و سخت لذتش رو می بری و این گونه است که روز متفاوتی داری...
اشتراک در:
پستها (Atom)