۱۰.۱۰.۹۰

فراموشش کن، می میرد

فکر می کردم تموم شده و بخشیدمش و همه چیز رو پشت سر گذاشتم. اما نگذاشته ام. الان که چند وقته چشمم میفته به عکس اون گوشه ی چت اش، اول یه جایی در جانم درد می گرفت، محلش نمی گذاشتم و هر بار تکرار می شد. یک بار که با هم چت کردیم بعد از تموم شدن مکالمه دلم خواست پاکش کنم از لیست و قید قصه ها رو هم بزنم اما همه اش به این فکر می کردم که باید انسانی رفتار کنم. باید بزرگوار باشم. اما نتونستم. نمی خواهم باهاش هیچ کلمه ای بگم جز این که حرفهایی که بهش نگفتم رو بکوبم توی صورتش. خشمم رو دوباره دیدم. دیدم که همه اش همون جاست و هیچ جا نرفته فقط چند سال گذشته و خاک گرفته و من خیال می کردم دیگه اونجا نیست. دکستر وقتی اون پدره بهش گفت قاتلش رو ببینه و بهش بگه که پدر بخشیدتش، نتونست. فهمید که خشمش همون جور اونجاست و مسیح و پدر و قول دادن هم نتونسته کاری باهاش بکنه و پسر رو کشت تا آروم شد. به جای کشتن او، دلم می خواد پاک بشه حافظه ام ازش و حتی هرگز نشناسمش و مثل یه غریبه از کنارش بگذرم و وقتی او سلام کرد بهش بگم: شما؟ و او بره برای خودش. بعد از خودم بپرسم: این کی بود و هیچی یادم نیاد. خریدامو بزنم زیر بغلم و توی شلوغی مغزم، اون غریبه ی نحیف رو فراموش کنم.

۶.۱۰.۹۰

افتاده ام به تایپ کردن نوشته ها و شعرهای قدیمی. سه روز در هفته ورزش می کنم. روزی نزدیک پنج شش ساعت کار می کنم. بیشتر شب ها سعی می کنم شام بپزم. دیگه به رفتن فکر نمی کنم تا خودش بشه. هر روز فرانسه می خونم. به خودم می گم که این صورتکه. از پرنده هام مراقبت می کنم. هفته ای یه بار اتاق- آتلیه رو جارو می کنم. فیس بوکم رو دی اکتیو کرده ام. روزی یه بار بیشتر گودرمو باز نمی کنم. قرصای همیوپاتیم رو سروقت می خورم. که باید از صورتم برش دارم.

۲۶.۹.۹۰

جوجه لر :دی

می دونم که نگفته بودم فنچ هام بالاخره بچه دار شده اند. دو تا جوجه که یکیشون خیلی شبیه مادره است و اون یکی ورژن بیشتر سفید مادرش. من یه دوست صمیمی ی دارم که برخلاف من از هرچی حیوون است منزجره و من بنا به عادتم که دوست دارم چیزایی که دوست دارم رو شر کنم با بقیه، اصرار کردم بیاد و ببینتشون و او هم فقط گفت چقدر شبیه جوجه جغد اند که یک کم هم هسته بودند اون وقت که پرهاشون درست درنیومده بود ولی الان روز به روز بیشتر دارن شبیه فنچ واقعی می شن.
یک چیزی که در این کمتر از یک ماه در رفتار این پرنده ها با بچه ها برایم جالبه، رفتار پدره در قبال بچه هاست. بسیار با مسئولیته و حتی در یک روز سه برابر مادره به بچه ها غذا داد. بعد وقتی دارن به بچه ها غذا می دن اسلوموشن می شن و اینقدر آهسته و بااحتیاطن که لذتشو می برم.
الان تقریبن در اون لانه ی نسبتن بزرگ - بزرگ به نسبت لانه های آماده در بازار - جا نمی شن چهارتایی و به زودی که بچه ها از لانه بیان بیرون، لانه رو برمی دارم که مادره این قدر تخم نذاره بینوا. توی این مدت بیش از سی تا تخم گذاشته. مدام نگرانم در حال تخم گذاشتن بمیره بس که سخته این روند تخم گذاری. بیست و چهار ساعت حالش بده و حالت مریض طور پیدا می کنه.امیدوارم که فنچ های جدید جفتشون نر نباشن. اون وقت دوباره باید برم پرنده فروشی دو تا ماده به خانواده بیفزایم.

۲۰.۹.۹۰

shit happens all the time

تمام این وقت ها آن تهِ ذهنم دارم به راه های فرار فکر می کنم (خوش به حال شمایی که عاشق مملکتت هستی و الان داری نچ نچ می کنی به این آن ناسینونالیست، خوش به حال شما واقعن). کانادا، استرالیا، درس خواندن در اروپا، لاتاری، فرار کردن از مرز، های جک کردن یک هواپیما، زندان افتادن در یک مملکت دیگر، ترکیه ... به آنهایی فکر می کنم که نمی خواستند کون مبارکشان را از روی مبل خانه شان در ایران تکان بدهند و یکهو نامه می دهند دستشان که کانگرجولیشن! شما برنده ی خوشبخت گرین کارد هستید یا آنهایی که یک روز از سر سیری می روند لاج می کنند و بعد هُلُپی ویزا می پرد در پاسپورتشان و بعد نگاه می کنم به خودمان. تقریبن سه سال مدام در این ایده بودیم که داریم می رویم این را نخریم، این کار را نکنیم، با این معاشرت فعال نکنیم نکند دلبستگی هایمان سر به فلک بزند و بعد از یک جایی شُل کردیم. یک جورِ شُلی نشستیم روی مبل های نرمی که بالاخره خریدیم و ماستمان را قاشق قاشق در سکوتی مرگبار خوردیم و الان هم می خوریم اما فکر آدمیزاد خاموش نمی شود. منِ آدمیزاد مدام دنبال راه می گردم که یک جوری بروم پی کارم اما انگار آن وقت که همه رفتند ایستادند در صفِ شانس، بنده داشتم در همان صف های بی حاصلِ خلوت بیهوده شادمانی می کردم.
دیگر حتی دارم کم کم وسوسه می شوم که این "زمان از دست رفته" را هم شروع کنم تا نرسیده ام به سی و پنج. منطقی؟

۱۶.۹.۹۰

ایران ای سرای امید؟

این غمی است که از دل نمی رود، که ته نشین می شود.
فکر می کردم تمام شده. فکر می کردم آرام گرفته ام. وقتی برای آ نشستم تعریف کردم. عاشورا را، روز قدس را، بیست و پنج خرداد را... هم زدمشان انگار و حرف های مادر امیرارشد هم بنزینی بود روی شعله ی کوچک درونم.
انگار سال های سال هم که بگذرد، موسیقی و اشک دارم برای غم و خشمی که هیچ وقت تمام نمی شود.
اشک هایی که بند نمی آید.
دلی که سبک نمی شود.
گلویی که فریاد بلند دلش می خواهد.
میرمان هنوز در حصر است. آخ.

۱۱.۹.۹۰

وقتی قرص ها رو شروع می کنم کابوس ها و خواب های بد شروع می شوند. هیچ هیولایی در این خواب ها نیست، فقط کسانی اند که رابطه ام با آنها تموم شده اما کاملن تموم نشده و مدام در کش واکش هستیم که مشکلات مونده رو حل کنیم.

۷.۹.۹۰

نمی خوام نایس باشم اما مجبورم. می فهمی؟ مجبور.

بعضی آدم ها توی دوستی باهاشون همه اش باید مراقب باشی، دست و دلت بلرزه که مبادا یه چیزی بگی برنجند، یه حرکتی کنی که بد تعبیر کنن و هزار تا اطوار دارند. این آدمها همون ها هستن که من خوب و عالی سعی در مراعاتشون دارم و خوب و عالی هم همیشه گند میزنم درباره شون.
من آدم یه رویی ام. هیچ وقت (شاید خیلی خیلی به ندرت) نبوده که آدمی باشم در دوستی ام که بخواهم یه چیزایی رو به چیزایی ربط بدم و تیکه ی غیرمستقیم بندازم و اگه حرفی بزنم و رفتار هارش طوری هم بکنم، مال همون لحظه است و بس. آدمی نیستم که حرفم رو به قول لاله بپیچم توی هزار تا زرورق و بدم دست طرف و طرف هم باید یه ساعت کاغذ کادو رو وا کنه که بفهمه منظورم چی بوده و خیلی وقتا هم نفهمه درست و دقیق که منظورم چی بوده. این مراعات اصلن نیست در جان من، اگر با کسی احساس دوستی کنم. غریبه ها اما خب مراعاتشون رو می کنم، به جفنگیاتشون لبخند می زنم و به روشون نمیارم هیچی رو. چون غریبه اند و دلیل نداره انرژی بذارم واسشون.
اما دارم چند وقتی است فکر می کنم دوستی چیز مطلقی نیست. ما آدمها با هم مطلق دوست نیستیم. خیلی به ندرت پیش میاد دو نفر یه روح باشند در دو بدن. این است که خیلی وقت ها دوست ترین آدما هم نمی گیرند که دارم اینطور وحشی گونه باهاشون دوستی می کنم و این که اینقدر صریح ام یعنی دوستشون دارم.
می خوام برم یه لاک بخرم و بخزم توش. توی دلم دوستیِ هارش کنم و دیالوگ هارش برقرار کنم با خودم و لاکم و بعد بیام بیرون با موی مرتب و نایس باشم. می دونم یه جا صبرم تموم می شه و می زنم زیر کاسه کوسه ی همه چی و ول می کنم میرم اما تا اون وقت می خوام یک کم نایس تر باشم. بذار آدما فک کنن نایس بودن بخشی از محبته اما برای من که نیست. شاید اصلن باید کمتر به آدما اهمیت داد. طبعن اما همه می دونن زیر ماسک نایس بودنم، هارش وحشی ی نشسته در کمین. حالا کی دوباره بیاد بیرون هیشکی نمی دونه.

۲۵.۸.۹۰

چند روزی هست که رفته ام توی اون عسل همیشگی که حرکات آدم کند می شه، نمی تونی تن بدی به کارایی که وظیفه ته و انجامشون بدی. یه هفته ای هست. هاد بهم می گه تنبل. آیا تنبلم؟ اگه این تنبلیه پس بی انگیزگی چیه؟ پس افسردگی چیه؟ طبیعی است که نمی تونم تشخیص بدم دردم چیه.
دلم می خواد یه دارویی بود که می خوردم و هدفمند و کوشا و خوش بین و همه ی این چیزایی که آدم موفق ها دارند، می شدم.
دلم می خواست زمان برمی گشت به عقب، ده سال، 15 سال پیش و همه ی این سالهای پیش رو رو هم یادم بود.

۱۵.۸.۹۰

همسایه ها

هفته ی پیش داشتیم می رفتیم سینما که خانوم همسایه اومد دم در و گفت دخترش که یه هفته است برگشته، حوصله اش سر رفته و بیاد بالا و طبعن ما داشتیم می رفتیم بیرون. امروز خودم رفتم پایین و هی توی دلم می گفتم آخه این چه کاریه که آدم بره یکی رو که نمی شناسه سعی کنه باهاش دوست بشه اما همین طورم شد. من و آ کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم و مامانش هم متعجب بود که چه زود صمیمی شدیم.
مامان و باباش هم اومدن و سه تایی هم معاشرت کردیم. آرزو کردم خانواده ی اینطوری داشتم و حداقل خوبه این آدمها همسایه ام اند. امروز برای اولین بار غصه ی واقعی خوردم که ممکنه هشت ماه دیگه از این جا بریم. یه همسایه ی خل و متوقع بالا و یه همسایه ی ماه و عالی پایین.
همیشه همینه.

۱۱.۸.۹۰

گودرم، آخ

طبعن دو روز بود که هی می خواستم بیام و غر بزنم و بگم این مردم فیلان و این گوگل خر است و بعد که غر نزدم و ننوشتم نشستم امروز سر جایم و دیدم زندگیم چه حفره ای تویش ایجاد شده. یه حفره ی بزرگ. بعد نمی دونم چه بلایی سرش بیارم. یه حفره ی بی صاحبیه و برای خودش هست.
امیدوارم زخم وار خوب بشه و رویش بعد مدتی بسته بشه وگرنه باید برم دکتر.

۴.۷.۹۰

این یک پست بعد از نیمه شب است و بعد از یک ساعتی تعادل جغدها به دست هایشان منتقل می شود

الان که ساعت دو و جهل و هشت دقیقه است نشسته ام و سعی دارم وقتم رو طوری بگذرانم که به رنگ ها و آب های مخلوط شده روی بومم زمان بدهم تا خوب خشک بشوند.
شروع یک کار جدید همیشه سخت است. سخت و یک جوری شبیه به این که بروی بایستی با اعتماد به نفس روبه روی یک گالری دار ننر و بهش بگویی سلام و بلاه بلاه بلاه. به همان سختی.
بوم های خارجی که استفاده می کنم خوشبختانه خیلی کرباس های کلفتی دارند و از همین جهت خیالم راحت است که آن آب زیاد کاری با پارچه ی روی بوم نمی کند. البته ممکن است به مادر چهارچوب سلام کند و بعد یه مدت بوم تاب بردارد.

من جغدی هستم با پیشینه ی چند ده ساله. - الان یک راننده ی گاو می خواست از جای پارک دربیاد و زد به ماشین عقبی / جلویی و صدای دزدگیرش رو درآورد - بله. با پیشینه ی چند ده ساله. بیداری تا وقت سحر. وقتی که هوا دارد کم کم روشن می شود در این محله ی ما یک پرنده ای هست که صدایی از خودش درمی آورد که هیچ جایی در حافظه ی صداییی من نداشته و ندارد. خیلی زیبا اما یک جور ناهمگونی. بعد این طرف خانه در خیابان هم از همان پرنده یکی هست. مدام فکر می کنم باید بهم برسانمشان اما چاره ای به ذهنم نمی رسد. تنها می ایستند روی شاخه ی یک درختی و لاب لاب می کنند. تصورم از قیافه شان چیزی شبیه دارکوب است.

امروز دوباره دست به دامن چسب کاغذی ایرانی شدم. داری آرام بازشان می کنی که یهو خرت، از یک جا کج راه می روند و نصفشان می ماند سر جایش. بعد در این ماسکه کردن بوم هم یهو یک جایشان که به ظاهر چسبیده می بینی نچسبیده. یک چسب های خارجی ی داشتم که اصلن این چیزها را نداشت و ذهن نابودشده ی من را درگیر این خزعبلات نمی کرد. خیلی بی صدا و آرام کارش را انجام می داد.
هم اینک که اینجا نشسته ام به نظر خودم یک نقاش تمام وقت هستم با یک روحیه ی خراب و حس های قاطی پاطی و گاهی به سرم می زند فرار کنم بروم یک جای دوری آشپزی چیزی بشم اما هی افسارم را می کشم و می گویم خفه شو و خفه می شوم.

حالم شبیه حال کسی است که حبل المتینش را گم کرده باشد اما می داند این خواب بد به زودی تمام می شود.

۲۳.۶.۹۰

ما نسل کاملن سرویس شده ای هستیم. نیازی به این کارها نیست برادر

دیشب رفتیم تئاتر ممد یعقوبی، زمستان شصت و شش.
زیر پاهامون باندهای بزرگ گذاشته بودند که وقتی صدای انفجار میاد بیشتر سرویس بشیم. درصد سرویس شدن مثلن چسرا که اون وقت سه سالش بوده با درصد سرویس شدگی من که اون موقع نه ساله بودم بسیار فرق می کنه طبعن. من خیلی سرویس شدم و می دونم که هر کی که سنش به حدی بود که اون وقت ها یادش بود هم.
.
سال شصت و چهار کلاس دوم بودم. مدرسه ای می رفتم که مادرم تویش به سومی ها درس می داد. من یک ساعت زودتر می رسیدم خانه. هیچ کس نبود و تنهایی صدای آژیر قرمز که می اومد، میز تحریرم رو که زیرش چرخ داشت و درش باز می شد و بابام دست دو از نظام آباد برام خریده بودش رو می کشیدم و می بردم گوشه ی کنج دیوار - همون جایی که می گفتن احتمال ریختنش کمتره - و تا مادرم بیاد یک ریز گریه می کردم. هفت سالم بود.
.
زمستان شصت وشش رفتیم خرید عید. آدم ها خیلی بی خیال بودند انگار اون موقع ها. یک کفشِ به قول خودم پاشنه تق تقی خریدم که سفید بود. نصفش طلقی و نصفش چرم مصنوعی با یه گل سفید رویش. چند روز بعد رفتیم و از هلال احمر چادر گرفتیم و توی پارک چیتگر شروع کردیم به زندگی. سال رو اون جا تحویل کردیم. توی چادر با رادیو آمریکا. نه سالم بود و مدرسه نمی رفتیم و از صبح تا تاریکی هوا با ده بیست تا بچه وسطی می زدیم. خوش می گذشت اما هیچ وقت نشد کفش رو بپوشم. پایم بزرگ شد و دیگه انداختیمش دور.
موشک که می زدن همه می رفتن روی بلندی مجاور به تهران. شهر زیر پامون بود. موشک ها دود داشت تهشون. ویژژژژژ می رفتن می خوردن به یه خونه ای. همه حدس می زدن کجای شهر است و اگر نزدیک آشنایی شان بود که هنوز توی تهران مانده بود، می رفتند از حالش خبر بگیرند.
.
قبل این که بریم چیتگر یک شب خواب بودم. با صدای دادهای بابا و مامانم بیدار شدم. دیدم بابام برادر کوچیکه رو پیچیده توی پتو و گرفته بغلش. سعی دارد من رو هم بیدار کند. به مادرم می گفت من بچه ها رو می برم خونه ی خواهرت. تو نمی خوای نیا. مامانم تسلیم شد و شبانه رفتیم خانه ی خاله ام که توی زیرزمینشون زندگی می کردند. صبح داییم زنگ زد گفت سمت شما رو زده اند. مامان و بابام رفتن ببینن چه خبر است. خانه ما نبود. کوچه ی بالایی بود. تا برگردند - حدود شش عصر - یک ریز گریه کردم و هیچ کس نتوانست ساکتم کند. همکلاسی ام توی آن بمباران کشته شده بود با شش تا بچه ی کوچک دیگر.
.
.
.

۲۰.۶.۹۰

زن...

زن چند وقته که جیغ می کشه. جیغ های ممتد نه، یه جور جیغ های قطع شونده و هی دوباره شروع شونده. گاهی صدایش ضعیف تر می شه و گاهی هم جیغ هاش محکم تره. این بین جیغ یه بچه ای هم هست گاهی. یه بار سعی کردم منبع صدا، خونه ای که ازش صدا می آد رو پیدا کنم اما نتونستم. مدام وقتی جیغ می کشه فکر می کنم الان داره کتکش می زنه؟ کی داره کتکش می زنه؟ چقدر کتکش می زنه که هی جیغ می زنه؟ زنگ بزنم به پلیس و بعد چی بگم؟ کدوم خونه است؟ کدوم طبقه است؟
این فکرها مدام توی سرم هست و کاری نمی تونم بکنم و حتی ممکنه یه مرد بیمار روانی یه جایی اینجا در چند متری ما زندگی کنه و کارش آزار دادن زنش باشه یا می تونه یک زن رو تا سرحد مرگ عذاب داده باشه و ازش فیلم گرفته باشه، صدایش رو ضبط کرده باشه و هر روز نگاهش می کنه و صدایش رو هم زیاد می کنه. دیوانه کننده است. دیوانه کننده است.

۹.۶.۹۰

صد: ببخش اما فراموش نکن؟؟؟

با وجودی که به صورت جنرال آدم فراموشکاری هستم، تمام خاطرات بد رو به خوبی به یاد می سپارم. می توانم بی وقفه ساعت ها از تمام کارهای بی رحمانه، احمقانه، سکسیستی و ... مادرم در زمانی که قدرتی در برابرش نداشتم، در حقم کرد، بنویسم و بگم. پدرم طبعن با وجود اون کار وحشتناکی که با ما کرد - که البته گاهی بهش حق می دهم اما بهش هیچ وقت حق نمی دهم که به مامانم نگفت - هیچ خاطره ی بسیار بدی ازش ندارم که بتوانم بگم جز یکی دوتا که اون ها رو هم می شود ندید گرفت اما در مورد مامانم اصلن همچین چیزی نیست. متاسفانه نه قصد دارم و نه به نظرم درست است که مادرم رو فراموش کنم برای این کارها اما تا حدودی بخشیدمش. تا حدودی و همین بس اش است. دلم می خواهد همه اش خوب و با دقت یادم باشد که یک روزی با بچه ی خودم انجامشون ندهم.
در مورد دوستانم هم همین طورم. ممکن است هیچی نگویم و هی سوت بزنم و به روی خودم نیاورم و بعد مدتی هم برود یه جایی ته ذهنم، اما یکهو در یک لحظه چنان شفاف و با دیتیل به یاد می آرمش که خودم کف می کنم.
دلم می خواست این طوری نبودم. کلن فراموشکار بودم و رد می شدم و راحت زندگی می کردم اما نمی توانم. خصلتم است.


۳.۶.۹۰

phobia

صبح افتاده بود پایین تخت. فقط کافی بود به صورت منطقیِ هر روز صبح از طرف خودم پامو بذارم زمین و طبعن پام می رفت روش اما به صورت اتفاقی مشغول ماچ کردن پای هاد شده بودم و بعد دیگه ازون ور تخت پیاده شدم. رفتم که برم از اتاق بیرون که دیدمش. دمر افتاده روی زمین. چند دقیقه ای جیغ کشیده و بعد یه ساعتی گریه کردم. با همون چشمان اشک آلود هم کل خونه رو تا جایی که می شد گشتم. الان هم مثل یه آدم جن دیده پامو گذاشتم روی میز جلوی مبل و حاضر نیستم از مبل پیاده بشم که مبادا یکی شون روی زمین راه بره. صداهای طبیعی خونه هم الان به مثال خنجر می ره توی گوش و روحم. به تمام این ها توهم های بینایی رو هم اضافه کنید. مدام هم دارم از صبح حدس می زنم که از کجا می تونه اومده باشه وقتی همه ی پنجره ها توری داره. فقط چند شب پیش، اون شبی که بارون باریده بود، در بالکن رو باز کردم و با وجود توری کشوییِ جلوش مدام فکر می کردم که یه چیزی نیاد تو اتاق.
بله من یک آدم دارای فوبیای "سوسک" هستم. حتی از بازگو کردن اسمش حالم بد می شه. این تنها فوبیام نیست. فوبیای تاریکی هم دارم. احتمالن یه فوبیاهای ضعیف دیگه ای هم هست مثل ترس از فضاهای بسته (غار یا دستگاه ام آر آی ). +
نمی دونستم هیچ وقت که راهی هست برای از بین رفتن این ترس (ها). الان می دونم که هست. هیپنوتیزم. شاید الان دارید بهم لبخند تمسخرآمیز می زنید اما تا موقعی که فوبیایی فلج کننده در زندگی نداشته باشید این احساس استیصال من رو درک نمی کنید. من الان هر حبل المتینی رو چنگ می زنم تا وقتی بهم ثابت بشه به درد نخوره.
شنبه زنگ می زنم به دکتر شهیدی که رییس انجمن علمی هیپنوتیزم ایرانه و ازش وقت می گیرم. می خوام خوب بشم. می خوام به این وضع نیفتم که یه حشره ی بی شعور زندگیم رو فلج کنه، مثل الان.
شمایی که ازین فوبیاها ندارین خیلی خوشبختین. شمایی که دارین، اگه این روش درمان نتیجه بخش بود حتمن میام می نویسم که اگر دوست داشتین بدونین یه شانسی هست که از شرش خلاص بشید.

۲۹.۵.۹۰

روزهایی که نمی گذرند

اول. موهایم را رنگ کرده ام بلکه یک کم تغییر در قیافه ام حالم را خوب تر کند. حالم بد نیست ولی موج ندارد. دریای ساکن روزهای آرام. خوب است اما گاهی خسته ام می کند. می دانم که موجِ مدام هم فرسوده ام می کند و توان هندل کردنش را ندارم. اصلن ندارم.

دوم. امروز که رفتم بنتون، قسمت لباس بچه اش را نگاه دقیق کردم و دیدم چقدر این پیراهن های گل گلی کوچک و پلیورهای مایکرو و شلوارهای کوچک تر از حد معمول، جاذبه دارند. صاحبانشان ببینی چه جاذبه ای دارند. دوستم آبان پسری می زاید که هنوز هم دوستش ندارد. می خواست به دلایلی، دختر داشته باشد و نشد و حالا این همه ماه است مدام گریه می کند و حتی به فکر افتاده بود که بچه را به خانواده ای بسپارد. نمی فهمم چطور. نمی فهمم اصلن چگونه می تواند به این که این بچه را دوست داشته باشد یا نه فکر کند. من هیجان دارم از الان و او هنوز دودل است. نمی فهمم ولی می دانم مادری آگاهی است و مسئولیت و میزان زیادی دانایی و عشقی که باید باشد و اگر این ها نباشد جنایتی پنهان است شاید.

سوم. آی اَم وری کانفیوزد. تا کی طول می کشد نمی دانم.

۵.۵.۹۰

برای کودک درونم و برای خودم

پدر من راننده تریلی بود. تریلی هیجده چرخ. از همون راننده ها که هر کی می شنوه این سئوال رو می بینی توی چشماش، که ای وای باباش تریاکیه ولی بابای من نه تنها تریاکی نیست که سیگار هم نمی کشه. گاهی خیلی کم مشروب مزه می کنه. آبجو دوست داره ولی در کل اینقدری نمی خوره که به حساب بیاد. خونه ی مادری ام هم توی یه محله ای از شهر بود که حتی الان دوست ندارم به کسی بگم. من مدام توی زندگی ام، در مورد شغل پدرم همیشه و در مورد محل خونه امون از بعد این که رفتم دانشگاه، جاج شدم. هیشکی چیزی نمی گفت ها ولی نگاهاشون منو می کشت. از دخترخاله ام ته دلم نفرت داشتم که پدرش پزشک بود و خونه شون پاسداران و آخرش هم با اون همه امکانات هیچ گهی نخورد. البته به خودش مربط بود که گه بخوره ولی همیشه ی همیشه با خودم فکر می کردم این عدالت نیست و هنوزم می گم نبود. برای هیچ بچه ای نیست.
توی دانشگاه آدرس خونمونو یه جایی می گفتم که مثلن بهتر باشه و تهش هم نبود. ریده بودن. مامان و بابام ریده بودن که ده سال بود می خواستن خونه رو بفروشن و برن یه محله ی بهتر و هیچ وقت توی کشاکش رابطه شون فکر ما بچه ها نبودن که چقدر اذیت می شیم و چقدر رنج می کشیم از نگاه آدم ها و کلمات بی شعورانه شون.
امروز یه دوستی یه پرسشنامه ای درباره یه چیزی ایمیل کرد برام و وقتی رسیدم به بخش شغل پدر و اون همه دیتیل، داشتم می رفتم که دکمه ی کلوز رو بزنم و بی خیال بشم. این قدر حالم بد شد که فکر کردم درست وسط کلاس درسی هستم که بغل دستی ام می پرسه ازم خونتون کجاست و من لال می شم. نشسته ام توی روپوش مدرسه ام و بچه ای می پرسه بابات چی کاره است و من لال می شم.
امروز سعی کردم لال نشم. سعی کردم منطقی باشم و به کودک درونم دلداری بدم که بچم، عزیز عصبانی ترسیده ی غمگین من، تو پدر و مادرتو انتخاب نکردی. تو تا روزی که خودت تونستی مستقل بشی مجبور بودی اون جا زندگی کنی. هیچ کدوم این ها تقصیر تو نبود. تقصیر ذهن بی فهم آدم هایی بود که تو رو با این چیزها جاج می کرده ان. تقصیر جامعه ی طبقاتی گهی است که توش زندگی می کنی. آروم باش. آروم شده ام ولی هیچ کدوم اونایی که به بچه هاشون یاد می دن که دوستاشون رو از روی این جور چیزها انتخاب کنن و قضاوت کنن رو نمی بخشم. حتی ازشون بدم میاد. خیلی

۳.۵.۹۰

روزهایی دیگر

اول. در سرم می نویسم. روزها در خانه تنهایم و بلند بلند با خودم حرف هایی که می شود آمد اینجا نوشت یا رفت نُت کرد را می گویم. مخاطب ندارم ولی نگران نیستم. یاد دوره ای می افتم که وبلاگستانی بود و وبلاگی داشتم که هر روز سه باری آپ می شد و همه اش منتظر، که کامنت بیایند بگذارند ملت و هرچه کامنت ها بیشتر بود، خوشحال تر بودی آن روز. الان دیگر شده معاشرت. گودر آمده و همه می نویسند برای چند نفر محدود و کم پیش می آید نت های شخصی کامنت های زیاد بگیرند چون شخصی اند طبعن.

دوم. به نظرم می آید که ناخودآگاهانه دارم می روم به همان سمت شب کاری های قدیم. روزها دست و دلم نمی رود به کار. انگار گم شده باشم یا چیزی گم شده باشد، هی دور خودم می چرخم و تقلای بیهوده می کنم. دلم تنگ می شود برای با ه خوابیدن و کون به هم کردنمان اما چاره چیست. کم کارم و خوش ندارم. شب ها گودر هم خلوت است. فیس بوغ نیمه تعطیل و صدایی نیست. فنچ ها هم که تخم خراب می کنند و دیگر دلیلی برای مراعاتشان ندارم. به زودی از اتاق می برمشان به جای تاریک تر خانه و آویزانشان می کنم به دیوار. خانه ای که کم تر از یک ماه در آن خواهیم بود البت.

سوم. در کار منظم شده ام. دستم نمی رود به آن ریخت و پاش های قدیم. مدام سطوح صاف و یک دست دلم می خواهد و یک جایی درِم هی معترض است. وحشیِ درونم هی نعره می کشد که نکن. سطوح بی لک. سه چهار دست رنگ غلیظ می زنم روی بوم و چنان سطح می سازم که نور لامپ هزار وات هم از پشتش نزند این طرف. برای سه کار صد در صد و پنجاه، پنج تا سفید غول پیکر مصرف کرده ام. یک جور وسواس در رنگ گذاری که قدیم ها در من سابقه نداشت. رها نیستم مثل سابق. خط کش دلم می خواهد. آبستره هم اما خط کش پرزورتر است انگار. امشب به زور و اجبار سفید را زدم روی سطوح سیاه و گذاشتم یک جاهاییش معلوم بماند. نقاشی های رنگین این چند ساله محافظه کارم کرده. این قدر که به خودم می آیم می بینم سالیانی است که اتفاق ندارد کارهایم. بد است یا خوب؟ تنها می دانم اتفاق یک جاهایی لازم است.

چهارم. دلتنگم.


۲۸.۴.۹۰

اول. این تعطیلات رو رفتیم عروسی دو تن از دوستان در شهر اصفهان نصف جهان. سفری نبود که مذاق منو خوش کنه اصولن چون من درونِ خودم انسان بدسفری هستم و به خیلی چیزها در درونِ خودم گیر می دم و به شدت ترجیحم با همسفرانی است که دنیا به یه ورشون نباشه. عروسی اما به شدت خوش گذشت و جالب بود دیدن جماعتی در ایران که به شاباش دادن در عروسی خویشانشون معتقد نیستند. بهرحال من که در خانواده ای آذری زیسته ام و یک باری هم شاهد دعوای مامان و بابام بر سر کم شاباش دادن بوده ام، متعجب شدم. بعد یه خورش ماستی دارند این اصفهونیا، اونو فکر کردم ماست زعفرونیه و خوب خیط شدم بعدن.

دوم. اصفهان جزو آخرین شهرهایی است که بگن انتخاب کن برای زندگی، انتخاب می کنم.

سوم. اخمخی هستم تنبل. چه کنم؟

۱۸.۴.۹۰

مادرم

مادرم هیچ وقت با قضیه ازدواج دوباره ی پدرم کنار نیومد. دو سه سال پیش بود که زد زیر همه چی. بهرحال انسان ها همه یک جایی کم میارند و قاطی می کنند و این طبیعی است.
این زن آدمی لجباز بوده و هست. همیشه مرغش یه پا داره و طبعن مرغ یک پا درست راه نمی ره و هی زمین می خوره و همیشه زندگیش نامتوازنه. پیر شده الان و همچنان با همون مرغ یک پا سر می کنه. دیگه زندگی رو دوست نداره. امیدش رو داره به طرز باورنکردنی ی به زندگی از دست می ده. فکر می کنم همین روند هم فاصله اش رو با مرگ کم می کنه. اصلن بی رحمانه حرف نمی زنم. دارم مثل یه آدم که داره از دور به مسایل نگاه می کنه و واقع گراست ماجرا رو نگاه می کنم.
همه می گن که من شبیه مادرم هستم. از بچگی ازین تشبیه ناراحت می شدم چون مدل رفتار و زندگی کردنش رو هرگز دوست نداشته ام. آدمها هم نمی فهمند یا می فهمند و لذت سادییستی ی دارند که هی تو رو به کسانی تشبیه کنند که می بینند مثالشون قیافه ی تو رو در هم و برهم می کنه. نباید. من هیچ وقت دلم نخواسته شبیه مادرم باشم. تنها یک جنبه ی او برایم تحسین برانگیزه و آن "سخت کوشی" جالب توجه اوست که از شانس بد من هیچ ذره ای از این صفتش رو ندارم، یادنگرفته ام یا به ارث نبرده ام؟ نمی دونم.
ما فرزندانش چهار نفریم. همه به یک نوعی لنگ و گول. پسراش هر دو، یک جور نابلد و آزاردهنده و ما دخترانش هم یک جور. برای من قابل درکه که نمی شه وقتی پدر و مادر کامل یا نسبتن کاملی نداری انتظاری هم نداشته باشه که تکامل رو بیاموزی. نیاموختیم و من شاید بیش از همه سعی کردم خودآموزی کنم که درد داشت و داره. مثل استخوانی که شکسته سالها پیش و بیای دوباره بشکونیش که درست جوش بخوره. شانس است اگر جوش بخوره درست و مثل اولش نمی شه هیچ موقع.
مادرم رو می گفتم. زندگی ی داره پر از انتخاب های غلط و رفتارهای نسنجیده که الان او رو به اینجا رسونده. تنهاست و این تنهایی بسیار درونی است برایش. افسرده است و بدنش هم دردناکه. هفتاد و دو ساله بودن حتمن آسون نیست در مملکتی که مدام تو رو فشار می دهند. مگر آدمی چقدر می تواند فشارها رو دوام بیاورد؟
من خیلی جاهای زندگیم رو انتخاب هایی کردم که با گذشت زمان از رویشان هنوز از انتخابم خوشحالم و راضی. شاید مثل او بی موقع حرف می زنم و اگرسیو هستم اما برخلاف او حرف ها رو گوش میدهم وبهشون فکر می کنم. سعی می کنم منطقم رو تربیت کنم، کاری که او هرگز نکرد و شاید اصلن نتونست و ندید.
امروز خیلی خیلی غمگین شدم وقتی دیدم که نمی تونه به حرف های من گوش کنه و مدام حرفی رو می زنه که فکر می کنه من می خوام بهش بگم و حرف منِ واقعی نیست. درد داشت که فهمیدم عمیقن که هیچ وقت او تغییر نخواهد کرد و همین طور ادامه خواهد داد و خودش رو زجر خواهد داد و من رو غمگین. بقیه رو نمی دونم.

این وبلاگ رو چند نفری از خانواده و فامیل های دور و نزدیکم می خونند و الان در این لحظه آرزوم این بود که هیچ خواننده ای مرا نشناسه و بک گراندم رو ندونه. امیدوارم طوری رفتار کنند که انگار ناشناسند. حداقل سعیشون رو بکنند خوبه.

۱۴.۴.۹۰

اول. با نقاشی کُشتی می گیریم. گاهی خوش می گذره و گاهی نه. منتظر روزی هستم که انتقامم رو بگیرم ازش.

دوم. فنچ ها در این لحظه ی زمانی ی که اینجا نشسته ام برایم به مثابه دو پرنده نیستن دیگه. یک جورایی تبدیل شده اند به بخشی از زندگیم. به دلیل این که دقیقن همون جایی مستقرند که کار می کنم، مدام می بینمشون و مدام حواسم پی شونه. خانم چند روزه هی میاد نگاهم می کنه و من نمی فهمم طبیعتن که چی می گه ولی می فهمم که یه مساله ای داره. امروز هی سرشو می کرد لای پراش و سعی می کرد بخوابه. بهرحال برای یه پرنده خواب قیلوله مفهمومی نداره و این منو نگران کرد. بردمشون حموم و شلنگ گرفتم و قفسشون رو شستم و تمیز تمیز کردم و این دوتا هم توی قفس از ترس سکته هایی زدن. هم قفس تمیز شد هم خواب از سر این پرید. کلن تخم هاشون هم مدفون کردن زیر یه خروار پنبه و گاهی می خوابن روشون. امروز فکر می کردم برم یکی از تخما رو بشکنم ببینم توش چیه ولی دلم نیومد. نمی تونم تحمل کنم ببینم یهویی توش یه پرنده ی ناقصی داره نفس می کشه. به من چه. بمونن همون جا.

سوم. قشنگم.

۱۱.۴.۹۰

همین الان اولین سوتین زندگیم رو دور انداختم. محصول ایران، متعلق به پانزده سال پیش. روزی که خردیمش رو خوب یادمه ولی چون یه روز خرید خیلی معمولی بود تعریفش نمی کنم.
پانزده سال یه لباسو چرا نگه داشته بودم آخه؟ چه جور آدمی ام من؟

۷.۴.۹۰

اِوری تینگ ایز اوکی اما تو باور نکن

اول. شنبه رفتیم با هاد راهِ تند رفتیم. از سر مستوفی تا تهش. بعد برگشتیم بالا. خیابونمون سربالاییه و طبعن بالا اومدنه سرویسم کرد. سیگار و موی بلند و روسری و هوای گرم تابستان، چهار عنصری می باشند که می توانند در هنگام جاگینگ مرا بگایند و در این فصل و این کشور و این شرایط هر چهارتاشون حاضرند. 45 دقیقه راه رفتیم با شکم توداده و پشت صاف و دیگه هی نمی شه بریم. این قدر خبرهای کثافت درباره ی زورگیری و تجاوز و این خزعبلات خوانده ایم و می خوانیم که به یک نحو ناخودآگاهی احساس ناامنی می کنیم از یک ساعتی به بعد مثلن 10. در این جور مواقع دوست داشتم گربه ای، سگی چیزی بودم که نترسم از ساعتِ دیر در خیابون بودن ولی نیستم.

دوم. دارم تمرینِ "چگونه هدفمند خرابکارتر باشم" می کنم. می رینم در روی بوم نقاشی و بعد از کپه ی شِتِ روی بوم به نتایج شگفت آوری می رسم. مدت ها بود به خاطر این که به شدت منظم کار می کردم و نمی گذاشتم میلی متری خطی یا نقطه ای جابه جا بشود، این را از دست داده بودم. دردناک هم هست. می دانم که نتیجه ای که راضی ام کند و به آنجایی برسانَتَم که احساس کنم اِوری تینگ ایز پِرفکت، مدتی طول می کشد. چقدر؟ ندانم.

سوم. دیگه برام سخت است که روزانه نویسی های دیگران را - هرچند خوب - رو بخوانم. برایم جالبه بفهمم آیا این روزانه نویسی های خودم خواندنی هستند یا نه. طبعن چون گودر رو ترک کرده ام کامنت ها را با جان و دل پذیرا می باشم.

۵.۴.۹۰

تغییر

اول. یک نقاش اسپانیایی پیدا کرده ام و هر روز میروم و کارهاش رو می بینم و حظ می برم (اسمش رو نمی آورم چون دوست دارم یه چیز خصوصی طوری داشته باشم برای خودم). کارهاش بسیار خلاق است و بعد از مدت ها از دیدن یک سری نقاشی لذت بردم و می برم.

دوم. گودر را به صورت ضربتی ترک کردم. در طول روز و شب و در خواب مدام خارخار می کنه که برو یه ثانیه گودر کن اما مقاومت می کنم. ترکش مثل ترک سیگار است. واقعن به همون سختی. راهی که من ابداع کردم که کمتر زجر بکشم این بود که خودم رو قانع کردم. دیدم نه معاشرت های مجازی عمیقی دارم که مثلن با ترک گودر تنها و بی کس بشوم و نه مطالبی که هر روز می خوانم چیزهایی هستند که با نخواندنش از دایره دانشم چیزی کم یا بهش چیزی اضافه بشود. اعتیاد به اینترنت بالاخص گودر تمرکزم رو ازم گرفته و نمی گذارد کارهای مفیدتری کنم. سه ساعت زمان زیادی است در روز برای نشستن و اسکرول کردن.

سوم. نقاشی نمی کنم. نقاشی منو می کنه. به معنای واقعی کلمه و عمل.

چهارم. کم حوصله تر شده ام. سخت تر راضی می شوم. بعد از چند ساعت حوصله ام از جمع رو از دست می دهم. خسته می شوم و آسیب پذیر. سعی دارم کمی روال زندگی ام را به جایی برسانم که پرانرژی تر باشم که به یک تلنگر نشکنم. بیشتر خواهم نوشت. نوشتن خودش آدمیزاد رو قوی می کند.

۲۴.۳.۹۰

تخم بذار دیگه. دیوونه ام کردی

بعد کلی مدت که این پرنده ها رو دارم، یه چیزی فهمیدم. حرف نزدن و نتونستن برقراری ارتباط کلامی خیلی سخته. سخته ازین جهت که بفهمی اونی که حرف نمی زنه چی می خواد. بعد من هم که پرنده نیستم که بدونم توی سر اینا چی می گذره.
ماده هه اما یه عادتی داره. وقتی می خواد بهم حالی کنه یه چیزی می خواد و یه مشکلی هست، تا منو می بینه کجکی هی میاد سمتم. نگاهم می کنه و کاملن کاری می کنه که می فهمم داره بهم توجه نشون می ده. توجه واقعی.
رفتم دو هفته پیش واسشون یه لونه ی قناری خریدم. یه کاسه ای است پلاستیکی و پنبه نزده رو چپوندم توش. اولش فکر کردم خوشحالن و لونه رو قبول کرده ان اما این طور نشد. ماده هه عصبی بود و دیوونه وار هی می پرید این ور و اون ور. قبولش نکردن. هر کاری کردم و هر کله معلقی زدم قبولش نکردن.
لجبازی در هر موجودی هست انگار. دیگه امروز تسلیم شدم و رفتم همون جادونه ای سفیدی که مال طوطی بود رو گذاشتم و یه کم پنبه گذاشتم توش و آویزوونش کردم به قفس. یک کم بعد قشنگ دیدم رفتن توش و خوشحالن. امیدوارم حالا باز بازی جدیدی درنیارن.

۱۲.۳.۹۰

یازدهم خرداد نود - به یادسپاری

دیروز نشستم آروم آروم سوگواری کردم
برای هاله سحابی
و برای تمام این سال هایی که فقط داد زده بودم
اشکم تا دیروز داغ بود
تمام دیروز اما با اندوه گریه کردم


نوشتم که یادم نره
و بله من غمگین بودم دیروز. سانتی مانتالیسم یا چرند یا هر چی.

۲۱.۲.۹۰

موودسوویینگرز

بیمارم. بله بیمارم. اولاش فک می کردم افسردگیه. بعدتر که رفتم و اتفاقن در سرچ های گوگلی ام برخوردم به یک سایتی که مال یک دانشگاهی بود در کالیفرنیا، اونها بعد از دو تا تست بهم گفتن نه تو افسرده نیستی. شما مودسویینگ داری.
این که مودسویینگ چیه خودم هم دقیقن اطلاع ندارم فقط می دونم که در یه روز که با کم کردن ساعت خواب می شه 16 ساعت، ممکنه بیش از چهار مدل حال رو تجربه کنم. استرسو، بی حال و خسته و بی حس، خوشحال و پرانرژی و بی قراری که اولش انرژی انفجاری دارم و بعد تبدیل می شه به پوووف.
مودسویینگ گویا درمان نداره. حتی خودم فکر می کنم نتیجه ی بی کم و کاست بیش فعالی درمان نشده ام در بچگیه.
همین لحظه که دارم اینو می نویسم در وضعیت دوم هستم. بی حالی غیرقابل کنترل. در این وضعیت که اگر بهش پا بدم می تونه زندگی ام رو به گه بکشه، می رم می نشینم جلوی کارم و سعی می کنم ( عین کلمه ی سعی می کنم رو فرض کنید ) و حتی اگر پیشرفت قابل توجهی در نقاشی ام به وجود نیاد وضعیتم رو حفظ می کنم. تا حدی جواب می ده. ممکنه در یک ساعت فقط روی یک بخش یک سانت در یک سانت، کار کنم اما سعی می کنم ( خیلی سعی می کنم ) که به حالم محل نذارم. شرایط پیچیده ایه و احتمالن فقط باید این حال رو دقیقن تجربه کرده باشید تا متوجه اوضاع مزخرفش بشید. در مورد نقاشی کردن که نتیجه ی ملموس و عینی داره کارم آسون تره ولی مواردی مثل فرانسه خوندن به یک فاجعه تبدیل می شه. در این حال، حتی تلفظ درست کلمات رو هم از یاد می برم. می شم یه آدمی که انگار یه ماهه فرانسه خونده ( الان شش ماهه که فرانسه می خونم ) و حتی وقتی مکالمه رو گوش می کنم و سعی می کنم ( همون سعی، حتی بیشتر ) که تلفظ هام درست باشه کاملن شکست خورده ام.
اولا که فهمیدم وضع زندگیم این جوریه، خودم رو می سپردم دست حال لحظه ام. این بدترین کار بود چون حال دوم یعنی بی حال و خسته و فیلان قوی ترین مدل حال (شاید در منه ) است و می تونه تا ابد ادامه پیدا کنه. دراز می کشیدم روی مبل جلوی تلویزیون و ساعت ها به صفحه خیره می شدم. برام هم فرق نداشت چی می بینم. فقط می دیدم. بعدتر که رفتم سرکار وضعیتم بیشتر رفت در حال اول که استرسو بودم و تمام روز در حال سکته کردن از اضطرابی که واقعن دیوانه کننده بود.
الان آگاهم به مشکلم. می دونم و می فهمم که کی در چه حالی ام. بعضی وقت ها نمی تونم مقاومت کنم ولی در کل بخوام حساب کنم موفق تر عمل می کنم از قبل. خیلی موفق تر.
تا در این وضعیت نباشید درکش نمی کنید. باور کنید. این رو گفتم که بدونید وقتی با آدمی مثل من هستید ( چه دوست چه همخونه چه پارتنر و چه هرچی ) بدونید ماها نیاز به چیزی داریم به نام درک کردن. ما رو درک کنید. مثل ایدزوها که درکشون می کنید یا سرطانی ها. ما هم بیماریم فقط ظاهرمون هیچی رو نشون نمی ده. ما هم داریم درد می کشیم. دردی که هیچ وقت تموم نمی شه.

۱۹.۲.۹۰

ماده هه

فردای روزی که پست قبلی رو نوشتم جفت گیری کردند. ماده ی نادان شروع کرد به لانه سازی در ظرف دونه شون. کاملن خودجوش. طبعن به دلیل این که پدر پرنده بازی دارم می دونم که جای جوجه ی اینا باید تاریک باشه وگرنه می میرن. رفتم و با یک حرکت خیلی هوشمندانه جای لونه و جادونه اشون رو عوض کردم. فکر کردم چون دو تا جای دونه دارن که توی یکی ارزنه و در دیگری تخم کتون، پس خیلی زجر نخواهند کشید. طبعن پرنده ی ماده از لونه سازی منصرف شد و تمام روز داغون نشست یه گوشه ای و تبدیل به یه موجود افسرده شد. می خوابید و صدا درنمی اومد ازش.
امروز صبح پاشدم و وضعیت رو به وضع سابق درآوردم. الان کاملن خوشحاله. لونه نساخت اما می بینم که انگار ازین که دونه ها در یک لاین قفس است و او می تونه از این دونه بپره به اون دونه، رضایت کامل داره. شاید دلیل اینکه اصرار داره همونجا لونه بسازه اینه که دسترسی اش به غذا رو به هیچ وجه از دست نده. احتمالن زندگی در پرنده فروشی ی که خیلی پرنده با اون وضعیت کنار هم زندگی می کردن و حتمن سر غذا مرافعه داشتن، این احساس ناامنی رو بهش داده. بیشترین کاری که در روز انجام می ده خوردنه. می ترسم بترکه.

۱۶.۲.۹۰

طبیعت

روز اولی که رنگی رو خریدم و انداختمش توی قفس، سفیده که آقا می باشه یه بند زدش. کاری کرد که خانم بیچاره رفته بود نشسته بود کف قفس و جرات هیچ ابراز وجودی رو نداشت. از قبل تر بذارید بگم. خانم رو از پاکتش رها کردم توی قفس و بعد آقا رو سعی کردم بگیرم که فرار کرد و در نهایت با روسری راهی قفسش کردم. نفس نفس می کرد و سخت ترسیده بود. رفت یه گوشه کز کرد به حال موجوداتِ والدین مرده و خانم رفت نشست کنارش و هی بهش توجه کرد. تا حالش جا اومد نوک زد تو سر خانم بیچاره و این کارو یه بیست و چهار ساعتی ادامه داد. خانومه با نقشه های از پیش کشیده شده هی می رفت خودشو می چسبوند بهش و این پروسه یه روز ادامه داشت. سه روز بعد دیدم دارن نوک بازی می کنن. روز بعدش دوتایی در کنار هم خوابیده بودند روی جادونه ایشون. الان دیگه یه زوج خوبن و کاملن رفتار طبیعی دارن. همه اش به این فکر می کنم که اگه خانومه تیپ رفتاریش ازینا بود که خودشو عن می کرد و می رفت یه گوشه و هیچ تلاشی برای ارتباط گرفتن نمی کرد، الان به دلیل به گا رفتن ارتباطشون باید برش می گردوندم شهر پرنده و یه ماده ی جدید می خریدم. خانم رو از یه قفس کثیف که بیستایی فنچ به هم چسبیده توش زندگی می کردن، نجات دادم. الان دوبرابر اون موقع، دونفری فضا دارن و در هوای بهاری بالکن، با یه آقای سفید به سر می برن. هوش طبیعی اش بهش کمک کرد که برنگرده توی اون آشغالدونی و ترجیح داد یه روز کتک بخوره محض مشخص شدن تریتوری آقاهه ولی الان دوبرابر دونه می خوره و تپلی و خوشحاله. جفت گیری هم نکردن هنوز. خوشم میاد که باهوشه.

۱۲.۲.۹۰

من الان خودِ اوباما هستم یا علفش خوب بوده؟

الان دیگه مطمئنم تست های شخصیت و مشاغل و این تست مسخره ی ایران ذهن، از دم مسخره ان. نمی دونم من تیزهوشم و مغزم به یه شکل قشنگی خودش جوابی که دوست داره باشه و نه هست رو تیک می زنه یا این تست ها بی پایه و اساسن. من در این تست ها آدمی هستم خفن و قوی و فیلان و بهمان و دست به کارای خفن می کنم و می تونم وکیل و مدیرکل و هزارتا پست باحال و پردارآمد داشته باشم، لیدر باشم و عملگرا (من؟ من؟) هستم و حتی بعضی وقت ها بی احساس!!!
این آدم پراز انرژی و پرفکت و فیلان که می گن الان یک نقاش زپرتی در دهه ی چهارم ( بله، سی و دوساله هستم و 6 ماهه دیگه سی و دو سالم تموم میشه) زندگی اشه که هنوز می شینه جلوی بومش پنیک می زنه از این که اونی که قراره این کارو ببینه و شاید کالکتور باشه و یا گالری دار قراره با چه زاویه ای برینه بهش.
این آدم لیدر و شاخ و جالب انگیز و قوی، وقتی مهمترین آدمش حالش خوب نیست و او نمی دونه چشه و چون او آدم درونگراییه و اصولن مثل خود نویسنده که یک ریز حرف می زنه و یکی باید یه وقتایی بهش یادآوری کنن که بسه، نیست می تونه در عرض یه دقیقه حال همین آدم خفنی که توصیفش رفت رو ازین رو به اون رو کنه. (دارم شرح حال میدم فقط)
بعد آن خانم که قراره وکیل و مدیرعامل بی احساسی باشه که عامل پیشبرد بزرگ ترین کارهای جهانه، یه احساساتی گاوی است که وقتی دوستش فیلمش می کنه و سرکارش میذاره برایش استرس می گیره و طوری حالش بد می شه که افت قند پیدا می کنه.
مدام ته مغزش یک موجودات ریز و زیادی داد می زنن : اون روز نزدیکه که بری و همه شونو بذاری این جا و جر بخوری ازین سر تا اون سر و این خانمی که شرحش رفت خیلی آهسته و بی صدا جر می خوره.
حالا کلن گفتم نشینین ازین تست ها بزنین چون اگه مثل من آدم بدبین و داغونی نباشین باور می کنین و ممکنه به گا یا همون جایی که خیلی دوره برید. با تشکر

۶.۲.۹۰

روزهایی که می گذرانم

امروز تقریبا یک ماهی هست که دیگر سرکار نمی روم. می نشینم در خانه، در اتاق دوم و نقاشی می کشم. یک وقتی هست که نقاشی کردنم نمی آید اما فحش می دهم و توی سر خودم می زنم و با یک سیگار خودم را گول می زنم برمی گردم سر کارم. ساعت 11-12 ظهر پرنده هایی می نشینند روی درخت های حیاط و آواز می خوانند. من گوش می دهم لابه لای موسیقی های خودم و آرتی ال فیلان. روزهایی که آفتاب زده روی شیشه و نور تمام اتاق را پر کرده، روزهای بهتری اند. روزهای ابری دلتنگی می آورند. نور کم می شود و باید چراغ روشن کنم و این احساس را می دهد به من که صبح کار کردن، این نیست. رنگ ها را باید در نور روز دید وگرنه که می شود شب نشست زیر نور لامپ.
دیروز ه که از سرکار برگشت با خودش یک فنچ سفید آورد. پرنده فرار کرده بود و خسته نشسته بود روی پله ی خانه ای و او هم آوردش خانه. اینقدر بی حال بود که نشسته بود روی انگشتم و تکان نمی خورد. سبد لباس چرک ها را خالی کردم و کاسه ی آب گذاشتم برایش و از همسایه پایینی ارزن گرفتیم و برایش ریختیم. قحطی زده بود و خورد و نوشید. مدام فکر کردم بدهمش به کسی که فنچ داشته باشد. به گیت زنگ زدیم و قرار شد بیاید بگیرد و ببردش.
وسط حرف با ند و ه یکهو فکرم حرف شد که "نگهش می دارم" و نگهش داشته ام. جفت ندارد و باید برایش قفس هم بگیرم. امروز صبح که خوب خوابیده و چریده بود برای خودش، فرز و تیز می پرید و آواز ناقصی هم می خواند. گذاشتمش در بالکن و یک بند شادی کرد تا هوا سرد شد و گذاشتمش توی اتاق. من کار می کردم و این بیب بیب می کرد.
فهمیده ام که ضعف هایی دارم در کارم و باید رفعشان کنم. ایرادهایی که شاید خیلی ها نفهمند اما خودِ کمال گرایم که می فهمم. یک ساعت تمام روی یک مار کوچک کار کردم که دلم راضی بشود و نشد. بهرحال کار تمام شد و من هم تمام شدم. روی مبل خوابم برد و هی می پریدم به این خیال که ه برگشته خانه.

۲۹.۱۲.۸۹

بهار؛ برای همه ی آنها که برای آزادی مبارزه می کنند

حتمن که سال خودش نو می شه اما نه برای همه و به یک شکل.
زندانی های این روزها شاید عید رو کمتر حس می کنند. می دونیم که قلبهاشون پر از امید است و صبورند اما عید برای آنها مثل ما نیست.
خویشاوندان و دوستان کشته ها هم. عید آنها هم حتما که با ما فرق دارد.
نمی دانم چه باید بکنیم که عید را برگردانیم به خانه هاشان، دلهایشان که حتما سبز است و بهار در قلب هایشان.
هرجا هستید سال نویتان مبارک باشد. سر سفره ی هفت سین به یاد همه آنها که جانشان و عمرشان را در راه آزادی فدا کرده و می کنند؛ باشیم.



۱۹.۱۲.۸۹

بدون عنوان؛ عن

دیروز همه چی تموم شد. واقعن تموم شد. تمام این چند روز می خواستن قانعم کنن که تا آخر فروردین بیام، تا آخر اردی بهشت بیام، تا آخر خرداد بیام. جلویشون وایستادم. سی و دو سالمه و هنوز وقتی با آدمی که از من بالاتره به یه نحوی می خوام یه حرف جدی بزنم و حقمو بگیرم، در حد مرگ استرس می گیرم. یه سیتالوپرام خوردم و کاملن خودم رو درک کردم. نخواستم از خودم که قوی باشه و استرس نگیره. درک کردم که خب اینجوریه بیچاره، استرس می گیره و تو باید واسش یه کاری کنی که آروم بشه. آروم شده بودم. بی هیچ نگرانی ی جلوی مدیرعامل یه شرکت خیلی مهم وایستادم و با یه لبخند بی خیالانه ای گفتم واقعن دیگه نمیام بعد از عید و وقتی که سعی کرد برای خوش وقت بخره با همون لبخنده نگاهش کردم و گفتم بگردید دنبال آدم.

پریروز یه پست نوشتم که یه جورایی غر بود و یه ربطایی هم به زن بودنم و اجحافی که در محیط کار بهم می شد، پیدا می کرد. درفتش کردم. درفتش کردم چون دیدم دلایلم کافی نبوده. زن بودنم تنها دلیلی نیست و نبوده که بهم اجحاف شده، که هیچ کجا بیمه ام نکرده اند، که همه جا سعی کرده اند تا مرحله ی بیستم فقط به فکر منافع خودشون باشند. زنایی هستند که خوش شانس هم بوده اند و روش گرفتن حقشون رو ازین کارفرماهای عن بلد بوده اند و الان هم جای خوبی ایستاده اند در زندگانیشون. من بلد نبوده ام. من می ترسیدم که مواجه بشم با این آدما. وقتی هم که اونقدر عصبانی می شدم که برم حقمو بگیرم از بس احساساتی می شدم که خراب می کردم، زبونم بند میومد و نمی تونستم خوب جواب طرفو بدم و اشک حلقه می زد توی چشمام. آدمایی مثل من باید خودشونو ازین حجم احساسات بی فایده نجات بدهند و بفهمند بد نیست یه آرامبخش توی اون شرایط. برای من که خوب بود.

می دونم که طبق نُرم جامعه ی جهانی رسیدن به همه ی این نتایج بالا در سی و دو سالگی دیر است اما خب بعضی از ما دیر بالغ می شیم و دیر می فهمیم کجای دنیا و زندگیمون وایستادیم. من یکی از اونهام ولی این خیلی هم نگرانم نمی کنه. مهم اینه که بالاخره رسیدم به اونجا. بالاخره تونستم.

۲۳.۱۱.۸۹

تمام دیشب رو انگار یکی دست انداخته بود و داشت تنم رو از تو پاره پاره می کرد. مبارک رفته بود و شادمانی مصری ها داشت دیوانه ام می کرد. اوباما که پیامش را خواند، دیگر اشک ریزانم شروع شد. اصلن نمی فهمیدم احساسم چیست. سرخوردگی؟ شادی؟ نفرت؟ حسادت؟ دلسوزی؟ نگرانی؟

یک چیز مدام در سرم فریاد می کشید : نوبت ما خواهد شد؟

۱۱.۱۱.۸۹

سطح بحث

الان درست يك هفته است كه تلفن مستقيم و خطوط داخلي مان قطع است. من مجبورم براي راست و ريست كردن همه ي كارها از موبايلم تماس بگيرم. آن وقت يك رييسي دارم اهل قم (چندم هستند در رتبه ي خساست؟)، مي آيد اينجا انگار خانه تلفن ندارند، نديده است اين ابزار فيلان ساله را انگار. مثل مار چنبره مي زند روي اين گوشي نحيف و هي شماره مي گيرد. بيشتر هم سعي مي كند موبايل باشد كه پولش بيشتر شود مبادا قبض خانه يا موبايل خودش يك مقدار بالاتر برود. اينجا كه مي آيد تازه يادش مي افتد چه دوستاني دارد كه چند ماهي است ازشان احوال پرسي نكرده است و بعد شروع مي كند. هي شماره مي گيرد و هي مي خندد و احوالشان را مي پرسد. تا اين جايش من را مربوطي نيست ولي از آن جايش كه من در عرض اين يك هفته مجبور شده ام دو تا 5 هزار تومان شارژ بخرم و فرو كنم در حلق مخابرات، مساله مي شود. حاضر نيست زنگ بزند و مسايل را به هزينه ي خودش پيگيري كند. مي نشيند خانه اش و خوشحال است و دو ميليوني هم حقوق مي گيرد و كلي درصد از آن ها كه بايد و زورش مي آيد زنگ بزند به موبايل من. حرص مي خورم و هيچي نمي توانم بگويم.

۲.۱۱.۸۹

هميشه هم نمي شود به چشم هاي خود اعتماد كرد و به گوش ها. گاهي بايد رفت يه گوشه ي دنجي و نبض خود را يواشكي گرفت و با يك صدايي كه فقط خودت بشنوي به خود يك چيزهايي گفت و يك چيزهايي شنيد از خود بعد آمد و به باقي زندگي ادامه داد.
بعله

۲۸.۱۰.۸۹

بيضايي ِ من

صبح ام با "چريكه ي تارا" شروع شد. صبح ها پس از قضاي حاجت و فيلان هاي بايدي و روزمره، مي روم و سه قاشق قهوه آماده و چندتا قند مي اندازم در ليوان و آب جوشيده را رويش باز مي كنم. دو سوم باقي ِ ليوان هم شير. مي روم مي نشينم روي مبل بزرگه و قندهاي توي ليوان رو خوب هم مي زنم و يه چند قلپي كه خوردم، سيگار اول را روشن مي كنم. تلويزيون را هم روشن مي كنم كه يك صدايي باشد و يك خبري بشنوم سر ِ صبح. يك كانالي هست به اسم كهكشان تي وي كه برنامه هاي جالبي پخش مي كند اصولن و امروز صبح داشت چريكه ي تاراي بيضايي را مي داد با چه كيفيتي. دلم تنگ شد براي بيضايي و آن نوع سينمايش. سينمايي كه درش استاد بي همتايي بود. ( بله، من يكي از فَن هاي بهرامم ولي قبل از مژده). نشستم و بخشي از فيلم را ديدم به ياد گذشته اي كه با وي اچ اس مي ديديم اين فيلم ها را، با كيفيت مزخرفي كه حتي تشخيص نداده بودم رضا بابك در فيلم بازي مي كند. امروز يادم آمد من آن سينماي بيضايي را هنوز عاشقم. بيضايي براي من دو تكه شده است.
ناراحتم حتي از يادآوري اش.

۲۱.۱۰.۸۹

Hi, I'm the HARSH one

من آدم هارشي هستم، آدم رك گويي هستم و خيلي ها اين را جزو صفت هاي بد من مي دانند. كساني هم هستند كه حتمن بعد از اولين بار معاشرت با من ميروند و پشت سرم حرف مي زنند و ترجيح مي دهند دوست ِ من نباشند و يا معاشر هميشگي. اوايل فكر مي كردم بايد خودم را عوض كنم. بايد ليدي باشم تا همه دوستم بدارند و باهام دوستي كنند و از ليست هايشان حذفم نكنند. شوهري هم دارم بهتر از برگ درخت. يك جنتل مَن تمام عيار. بار اولي كه مي بينيدش مي توانيد حتي ته دلتان عاشقش هم بشويد و حتمن اين سئوال را از خودتون مي پرسيد اين بيچاره چطوري دارد با اين فيلان فيلان شده زندگي مي كند. در جواب اين سئوال شما بايد بگويم كه به شما هيچ ربطي ندارد طبعن ولي خب خر شماييد كه همه را از روي ظاهرشان قضاوت مي كنيد و خب خوب هم مي دانم كه او به خاطر من، شانس معاشرت با خيلي از همين خرها را از دست داده است.
بله، بعد مدتي ديدم من اصلن توان اين كه ليدي باشم را ندارم. يك ببري هست در من كه همين طوريش دارد خفه مي شود و در استيل ليدي بودن در حال انفجار است، بينوا. حالا همان آدم ِ هارش و حتي شايد به نظر شما عن يا همان اَن هستم. ممكن است در برخورد اول طوري با شما حرف بزنم كه اولين بار باشد در زندگي تان كه كسي با شما به اين گونه حرف مي زند. متفاوت هستم از اين لحاظ و مي دانم ممكن است دوستم نداشته باشيد ولي مهم نيستيد اگر دوستم نداريد. آن هايي مهم اند كه مانده اند و خنده ها و مهرباني ها و غم ها و زندگي مان را با هم شر كرده ايم. آن ها مهم اند كه مي دانند من چطور آدمي هستم. مي دانند كه زير اين هارش بودن، قلب هم دارم. مي دانند كه آدمي هستم كه در تخم چشمشان نگاه كنم و حرفم را بسيار برخورنده تر از ليدي هاي اطرافشان به آن ها بگويم اما دوستشان هستم.
زندگي ِ ما آدم هاي هارش سخت است. همه ي ما گاهي دوست داريم بتوانيم زبان تيزمان را غلاف كنيم و دل آدم ها را نشكنيم. همه ي ما گاهي دوست داريم درونمان يك گربه ي نرم ِ پشمالو دراز كشيده باشد كنار آتش و ميوي نازي بكند. ما آدم هاي غمگيني هستيم حتا. مي دانيم دايره ي دوستانمان محدود است اما خب حداقل مطمئنيم كه آن ها از چه آتشي گذشته اند و چه خون دلي خورده اند كه الان پيش ما مي نشينند روي مبل و حرف هاي دلشان را به ما مي گويند.
من هارش بودنم را مثل رنگ به رنگ شدن چشمانم پذيرفته ام ولي مي دانم كه دليلي نيست ديگران هم بپذيرند. همه هنوز هم از اين كه چشمانم در نوري سبز مي شود و در نوري قهوه اي، تعجب مي كنند و يادشان مي رود كه روزي باز همين قدر متعجب گفته بودند اوه، چه جالب ! چشمات سبز شده .

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ