۱۴.۹.۹۲

این روزای سخت

مدت‌ها بود این حجم از استرس و اعصاب‌خردشدگی رو تجربه نکرده بودم. یه اشتباه ساده، یه اعتماد زودهنگام می‌تونه باعث خیلی چیزا و حرف‌های چرت در زندگی بشه که شده. انگار نازک شده باشم، هر چیزی این‌قدر راحت می‌ره روی اعصابم که می‌تونم در یه آن بترکم. هنوز نترکیده‌م ولی در عوض یه جور دیگه واکنش نشون می‌دم؛ آنفرند کردن آدم‌هایی که مدت‌هاست خوشم نمیومده ازشون ولی بودن دیگه، بلاک کردن دوستایی که از سر شوخی یه حرفی می‌زنن که می‌خوام دیوونه بشم از شوخی‌هاشون، دو روز فکر کردن به حرف‌های اون دخترک که این‌قدر موذیه که هاد رو هم دیوونه می‌کنه و خیلی چیزای دیگه. امروز هم که رفتم تا اسکان، متوجه شدم ترسم دوباره برگشته. از دیشب شروع کردم به خوندن کتاب «زندگی بدون ترس» و کمی شوکه شدم از این‌که دیدم چه‌قدر ترس می‌تونه شکل‌های مختلفی به خودش بگیره.
امروز در حین سابیدن ته دیگ آش رشته (نوشتم آش زشته، هارهارهار) خیلی بغض داشتم و خیلی دلم نمی‌خواست گریه کنم. آخرش بغل و ناز هاد بود که زنده‌م کرد. 
زندگی سخته اما ما دووم میاریم. قدرت رو باید از اون دوستی که اتوبوس ۷ متر پرتش کرد و بعد بیش از یه ماه امروز رفت خونه یاد بگیریم.

۲۲.۸.۹۲

می‌شد گفت حالم بد نبود اگر خوب نبود تا سحر تصادف کرد. همین‌طوری حالم بد و بدتر شد تا دیروز. دیروز هم سحر رو دیدم، هم یه چیزایی از کسانی که انتظار دوستیِ بیشتری ازشون داشتم شنیدم که خیلی ناراحت و رنجیده‌ام کرد. سحر رو دیدن، اون‌جوری که روی تخت خوابیده بود و کتفش که از کبودی به سیاهی می‌زد، خیلی منقلبم کرد. بچه داره به هوش می‌آد و انگار این روند درد داره.
در مورد دوستام هم که اصلاً ترجیح می‌دم حرف نزنم که این دیگ خوشبو رو هم نزنم بهتره. اما فقط فهمیدم هر چی بیشتر تو زندگیم به آدمایی که درست نمی‌شناختم کمک کردم و سعی کردم براشون دوستی کنم، بیشتر آسیب خورده‌م تا این‌که دوستیِ جدیدی بسازم. به نظرم آدم بهتره بشینه در گوشه‌ی امن خودش و ماستشو بخوره و اصلاً اهمیت نده که آدمای آشنا دردشون چیه که بعداً به جای دوستیِ متقابل - که انتظار چندان بی‌جایی هم نیست- تف نکنن تو یقه‌ت اون ناغافل و از پشت.
برخلاف همه‌ی سال‌ها امسال کاملاً تولدم رو دلم نمی‌خواد. یک حال بد فرار از تولد دارم که جدیده. در کنترل کردنش که موفق هستم ظاهراً چون کسی نفهمیده تا حالا که البته با خوندن این نوشته می‌فهمن. حالم اینه که فیس‌بوکم رو منهدم کنم و فقط یه توییتر بمونه که خیلی جمع و جوره و کم تعداد و همون‌جا برای خودم حرف بزنم. کلی آدم رو زدم بلاک کردم و فعلاً که قصد ندارم بذارم غریبه‌ها تو توییترم باشن. اعصاب درستی ندارم و می‌دونم خوب نیست.


۲۶.۷.۹۲

- رفتیم ترکیه و برگشتیم. کلیرنس خوردیم. یه دعوای توپ زن و شوهری واقعنی کردیم. من برای یکی از اولین‌بارها از کوره دررفتم و خوشبختانه آتش نگرفتم. 

- دارم خیلی کُند خورش لوبیاسبز می‌پزم و وسط پختن خورش یاد یه کمپلیمان افتادم یه بار که وایستاده بودم سر اجاق و داشتم بامیه و رب و گوجه‌ها رو سرخ می‌کردم و مهمونم گفت مدت‌ها بود ندیده بودم کسی این‌طوری خورش بپزه. مثل زن‌های قدیمی. اکه ده سال پیش بود باید می‌اومدن از روی مهمون بیچاره جمعم می‌کردن در حالی که داشتم خرخره‌شو می‌جویدم اما اون‌روز خوشم اومد و «تعریف» به نظرم اومد. چی در من تغییر کرده این‌قدر؟

- ناخونامو فرنچ کرده بودم خودم و روی شستم هم یه درخت کشیده بودم. خیلی ملیح و قشنگ. اما نمی‌تونم تحمل کنم بیش از سه روز. امروز عصر اول درخت رو از ریشه درآوردم و بعد رفتم سراغ باقیشون و ناخونام مقل سنگ خارا شد از تماس دندونام باهاشون. عادتیه که گذاشته‌م تو لیست چیزایی که باید امسال ترک کنم ولی فقط این‌طوری شده که الان سه روز می‌تونم لاک‌ها رو تحمل کنم، به جای ۱۲ ساعت و حتماً خوبه دیگه و پیشرفت به جلوست.

- سه روز مدیتیشن کردم و ولش کردم. نمی‌دونم چرا. آرومم کرده بود و خیلی سرِ صبر شده بودم و هی نمی‌خواستم الکی زر بزنم. نقطه‌ضعفی است که دارم و تعبیر می‌شه به وراجی و خودم بهش می‌گم «شهوت حرف زدن» اما در نهایت هیچ‌کدوم اینا نیست. کودک درونم می‌خواد توجه جلب کنه ولی چون بچه و احمقه از بدترین روش استفاده می‌کنه. نمی‌شه هم با چوب زد به سرش که خفه شو. بچه است. گناه داره.

- کاش دُم داشتم. انسان دم‌دار موفق‌تر می‌بود. با این‌که به طور حتم مشکلاتی از قبیل موندن دُمش لای در تاکسی یا خوردن دُم به صورت پارتنر در هنگام سکس براش به وجود می‌اومد.

۲۷.۶.۹۲

نشستم و کشوی اول دراور رو خالی کردم. این کشوی اول دراور قصه‌ش اینه که پر از وسایلی‌ست که هم دم‌دستی‌ان و هم خاطره و هم چیزایی که با خودم هی می‌کشم این‌ور و اون‌ور. تقریبن نصفشون رو ریختم دور. خاطره‌ها شد یه کیسه‌ی کوچک پارچه‌ای. کشو الان جا دار شده. می‌تونم کلی چیز بی‌جا رو بذارم توش. یه چیزایی رو دارم کوت می‌کنم و می‌ذارم یه گوشه‌ای برای هدیه دادن، فروختن، رد کردن. به تل نقاشی‌ها و طراحی‌های اتاق کارم اما نگاه که می‌کنم، تیره‌ی پشتم می‌زنه. 
من آدمِ نگهداشتنم. خیلی چیزها رو نگه می‌دارم و جمع می‌کنم. دور ریختن خیلی سخته برام. جدا شدن از چیزها هم سخته برام. اما زمان جدایی داره کم‌کم فرا می‌رسه. ترجیح می‌دم این پروسه برام شیش هفت ماه طول بکشه تا یکی دو ماه. توی این شیش هفت ماه، وقت دارم توی دلم براشون سوگواری کنم و رفتن و جاگذاشتنشون رو هضم کنم.
در مورد آدم‌ها اما وضع خیلی فرق می‌کنه. جاشون می‌ذارم اما دل نمی‌کنم. می‌دونم که پروسه‌ی اون این‌طوری باید باشه که یهو پنج سال بعد که داری زندگی می‌کنی دور ازشون، یهو می‌فهمی که اوه، دیگه نمی‌شناسمشون-نمی‌شناسَنَم عمیق و یه دردی می‌آد می‌پیچه توی دلت، تنت و تمامت. یه مدل فهمیدنی که شاید بشه گذاشتش تو دسته‌ی سه تا فهمیدن دردناک زندگی. 
ناراحت نیستم، فقط دلم هی فشار داده می‌شه. 

پ.ن. انگاری یه ساعتی هست در درونم که دقیقن سر یه ماه می‌آد و این‌جا چیز می‌نویسه. عجب.

۲۸.۵.۹۲

توی یک ساعت و نیم گذشته این چهارمین سیگاریه که دارم می‌کشم. امشب دیدم تحمل ندارم که آدم‌های نزدیک زندگی‌ام جلویم دعوا کنن. بیش از اون تحمل ندارم که ببینم یک آدمِ گریان، یه بغل حاضر و آماده رو پس بزنه چون این یعنی نه تنها حالش خیلی بده که نمی‌تونه یا نمی‌خواد احساساتش رو بپذیره.
وقتی اومدم خونه، یه پر کلاغ که توی پیاده‌رو دیده بودم و گذاشته بودمش تو کیفم رو تقدیم کردم به گربه. اگر عشق اول زندگیش من باشم (خیلی خوش‌بینم) عشق دومش شاید پر باشه. اما امشب به پر موردنظر وقعی ننهاد و به من وقع نهاد. منم طبعاً باهاش بازی کردم. یه وقتایی گربه هم معاشرت می‌خواد. یعنی بازی که با معاشرت همراهه. آدما هم همینن. یه وقتایی معاشرت و بازی رو توام می‌خوان. اما من الان دوباره دلم سیگار می‌خواد.
می‌رم بخوابم که ۸ ساعت خوابم رو بتونم کامل کنم. فردا باز هم بازی طلایی و مسی و برنزی دارم با بوم و قلم‌مو. هر روز از خودم می‌پرسم من چطوری اون نقاشی رو کشیده‌م و تنها جوابم اینه که حالم خوش نبوده و خودمو غرق کرده بودم توی شکل‌ها و رنگ‌های ریزریز و درهم پیچ.
خدا شفام داد یا زولوفت؟

۱۶.۴.۹۲

رابطه‌ها

قبلن‌ها از دست رفتن رابطه‌ها خیلی رویم تاثیر می‌ذاشت. مدت‌ها بهش فکر می‌کردم و برای طرفین رابطه افسوس می‌خوردم. گذشت تا رسیدم به جایی که این‌قدر برک‌آپ و جدایی دیدم دوروبرم که سِر شده‌ام، کاملن مثل کرگدنی که هی سیخش می‌زنی و عین خیالش نیست و نشسته به لمبوندن علفش. نه این‌که دیگه دلم نسوزه‌ها، نه. الان دیگه شوکه نمی‌شم و به فکر نمی‌رم. در بعضی مواقع هم قبلش می‌بینم اون آگهی تسلیت رو که قراره چاپ بشه. اوایل از خودم خجالت می‌کشیدم که بابا، شما چرا می‌فهمی که این دو تا آدم فیلان اما خب یک چیزایی دست خودم که نیست. الان دیگه عادت کرده‌م حتی متوجه شده‌م در مواقعی ممکنه برگردم به یکی از آدمای رابطه‌هه آلارم هم بدم اگه سرم یا ته‌ام گرم باشه.
توی خبرا خوندم در ایران ۱۶ تا طلاق توی هر روز (دقیقه؟ غیرمنطقی) داره اتفاق می‌افته. اینا آمار رسمی طلاقه و کسی نمیاد آمار برک‌آپ دوس‌پسر- دوس‌دخترا و طلاق‌های عاطفی که منجر نمی‌شن به قانونی شدن و دل‌های پوسیده در رابطه رو اندازه بزنه که. اگه می‌زد حتمن الان توی آمارها می‌‌نوشتن ۱۶۰۰۰ طلاق در روز (دقیقه؟ غیرمنطقی) یا حتی ۲۰ هزار تا.
فک کنم علم الان وظیفه‌ی خطیرش این باشه که آب دستشه بذاره زمین و همه‌ی کاراشو پاوز کنه و بشینه به اختراع یه دستگاهی، که بفهمه دو تا آدم با هم توی رابطه چه مدلی می‌شن. بعد آدما، قبل دیت و اپروچ جدی، برن بشینن زیر دستگاهه و یه ربع بعد گزارش رابطه رو بگیرن، مثل گزارش آزمایش خون. حتمن که یه سری خل‌چلا با علم به گندی که خواهند زد بر سر و شونه‌ی همدیگه، می‌رن تو رابطه اما دیگه کتک زدن زن‌ها کلی کم می‌شه، پارتنرا به هم‌دیگه کمتر خیانت می‌کنن، بچه‌های به گارفته‌ی دنیا کمتر می‌شن و آمار افسردگی توی دنیا میاد پایین و دنیا شادتر می‌شه و آدما خوش‌بین‌تر و راحت‌تر به‌هم اعتماد می‌کنن چون هر روز گند نمی‌خوره به اعتمادشون. اصلن دنیامون قشنگ‌تر می‌شه.

۶.۴.۹۲

صبح‌ها، نه سر یک ساعت مشخص اما در یک بازه‌ی زمانی مشخص، مثلن از ۶ تا ۱۰ صبح میاد و شروع می‌کنه از لیس زدن موهام تا برسه به گاز گرفتن‌های دردناکی که تازگی یاد گرفته‌م به زخم منجر نشن.
اوایل نمی‌فهمیدم چی می‌خواد. گاهی برای غذا بود و بعد فهمیدم اغلب برای اینه که بهم بگه باید جای خوابم رو بدم به او. یک بالشی رو پایین تخت گذاشته‌م که هر موقع اومد و گاز گرفت، خودمو بکشم در خواب و بیداری روی اون. تقریبن جواب داده. در اغلب موارد، خوشحال و فاتح، می‌ره تکیه می‌زنه به بالش اصلی من و می‌گیره می‌خوابه. گاهی هم جواب نمی‌ده چون از بیخ نمی خواد بخوابه و بازی می‌خواد. 
شاید برای شمای خواننده عجیب باشه که تا این حد به جزییات رفتاری گربه‌ای که با من زندگی می کنه دقت می‌کنم. طبیعتن تا همین حد به جزییات رفتاری مردی که باهام زندگی می‌کنه هم دقت می‌کنم. 
اصلن یادم نمیاد می خواستم به چی برسم با گفتن این‌ها. پس سکوت کرده و به چت کردن با دوستم ادامه می‌دم.

۵.۳.۹۲

چیزی که هست اینه که بهرحال باید بپذیرم که «ترس از دست دادن» دارم. الان فوکوس کرده‌م رو گربه. همه‌ش می‌ترسم مریض بشه و بمیره. بهرحال لب‌شکریه و یک‌کم دیوونه هم هست. چند وقتیه بعد از عملش هی دنبال دمش می‌کنه و نوک دمشو گازگاز می‌کنه و می‌لیسه. رفتم سرچ کردم دیدم می‌تونه نشانه‌ی یه سندرمی تو گربه‌ها باشه که به اختصار بهش می‌گن FSH + و +. این یعنی ممکنه کبد چرب داشته باشه یا حتی تومور مغزی. پریشب که مهمون داشتم بالا آورد. دیشب هم هی سعی کرد بالا بیاره دلشو مالیدم، نیاورد. این یعنی حالت تهوع داشت. وقتی نگرانی‌مو با هاد در میون می‌ذارم اعصابش خراب می‌شه. کلن معتقده من یه آدم الکی نگرانی‌ام و واسه این گربه الکی مریضی می‌تراشم. اما خب دلم شور می‌زنه. می‌ترسم ببرمش دامپزشک و یه میلیون تومن آزمایش و کوفت و زهرمار کنه و در نهایت هم چیزیش نباشه. بیمه که ندارن حیوونیا. منم یه حد ثابتی می‌تونم در ماه برایش خرج کنم.
این نگرانی رو می‌تونم تعمیم بدم به همه‌ی ارکان زندگیم، همه‌ی آدما. هر کی یه چیزیش می‌شه من به بدترین وجهش فکر می‌کنم. به مرگ. به سرطان. به چیزای گه. در واقع به گه‌ترین چیزا.
یادم باشه به تراپیستم بگم.

۱۴.۱.۹۲

خیلی مریضم و مریضی‌م هم بسیار مزخرفه. سینوسام عفونت کرده و مدام سرم ریز درد می‌کنه. حالا در این میان نشسته‌م به بیرون کشیدم نقاشی‌های مقوایی و طراحی‌هام و سروسامون دادن بهشون. خیلی سختمه ولی لازمه. باید ازشون عکاسی کنم، دسته‌بندیشون کنم و پرتفولیوی درست درمون بسازم. باورم نمی‌شه بعد ده سال از یه سری کارام عکس ندارم. هی کار کردم و عکس نگرفتم و اینا همون‌طور موندن تو پاکت‌هاشون.
با این‌که می‌دونم خیلی غیرحرفه‌ایه اما می‌خوام یه بخشی ازین کارهامو به ثمن‌بخس (ثمن‌بخص؟ ثمن‌بخث؟) بفروشم به دوروبریا. حداقل می‌زنن به یه گوشه‌ی خونه‌شون و دلشون یا شاد می‌شه یا غمگین با دیدنشون. خب طبعن وقتی OCD داری این وضع هم پیش میاد که دو هزار تا کاغذ و مقوا رو با بهانه‌هی مختلف ده سال دنبال خودت بکشی و هی ازین خونه به اون خونه حملشون کنی و بعدم بگی اینا کاراااامه ولی می‌دونی یه بخشیش حتا قابل‌ارائه هم نیست چه برسه به کار. متاسفم.
بعد دیشب این‌قدر حالم بد شد پاشدم با خواهرم رفتم بیمارستان و دو تا آمپول خوردم. ۲۰ تا هم آنتی‌بیوتیک داد دکتره. اینقدم ماشالا خنگ و گول و بی‌سوادن این دکترا که بهش گفتم دارم یه آنتی‌بیوتیکی می‌خورم واسه دندونم، خنگه می‌گه وا این‌که واسه دندون نیست بعد اولین سرچی که به فارسی می‌کنی رسمن آنتی‌بیوتیک واسه‌ی عفونت بی‌هوازیه. شیطونه می‌گه برم پزشکی بخونم سر ۴۰ سالگی و همه رو از شر این بی‌سوادا نجات بدم.
یه کار غیرحرفه‌ای دیگه هم می‌خوام بکنم که واسه‌ی یه دوستم یکی از کارامو عین‌به‌عین کپی کنم بدم بهش. دیوونه دارم می‌شم انگار.

۱۲.۱۲.۹۱

امسال اولین باریه که نشسته‌ام و دارم این آکادمی گوگوش رو دنبال می‌کنم. خیلی نکته داره این برنامه. خیلی بستر خوبیه برای شناخت جامعه‌ی ایرانی واقعی. اما حالا اینا به کنار.
همه‌ش به این فکر می‌کنم که اگر یه مملکت آزادی داشتیم و این برنامه به یک شکل گسترده و طبعن حرفه‌ای‌تری برگزار می‌شد چه‌ها که نمی‌شد. داورها مثل آمریکن آیدل می‌رفتن استان به استان و چه غلغله‌ای می‌شد. چقدر آدم‌های بااستعداد کشف می‌شدن و چه حس هیجان‌انگیزی می‌داد به هممون. هیچ‌کس صفحه‌ی به فلانی تجاوز گروهی کنیم نمی‌ساخت و رقابت آدم‌ها براساس استعداد و اجراهاشون بود اما ته تهش همه‌مون می‌دونیم اینا به عمر من و شما قد نمی‌ده. 
واقعن دلم می‌خواد برم اون قسمت قطب رو که بی‌صاحاب مونده وردارم بکنم کشور و از همه‌ی آدمایی که دوست دارم دعوت کنم بریم اون‌جا زندگی کنیم. مسابقات سراسری سورتمه سواری راه بندازیم. فستیوال مجسمه‌های برفی بذاریم. سرسره‌های غول‌پیکر درست کنیم و همه یه دونه سگ اسکیمو هم داشته باشیم حتا خرس قطبی و مواظب پنگوئن‌ها و قاقم‌ها باشیم. دانشمندای کشورای دیگه هم که دارن دانش نانو رو گسترش می‌دن. نگران لباس گرمم نخواهیم بود. راحت.

۸.۱۲.۹۱

هاد مریض شده و امروز سرکار نرفته. تقریبن نصف دوستام هم مریض شده‌ان. ویروسا مهمونی گرفتن. هی از تن این می‌رن تو تن اون یکی. بعد این وسط دکترا انگار همدست ویروسان. الکی یه دارویی می‌دن و می‌فرستنت رد کارت. فقط یه نمونه دیدم که از دکتر رفتن جواب گرفته و یکی امروز می‌گفت مریضیش همه‌ش تغییر می‌کنه. مریض شدن من اما یه خوبی داشت که هنوزم ادامه داره. در واقع دو تا خوبی. اولیش اینه که سیگارم کم شده و دومیش این‌که صبحونه می‌خورم و در حین هر صبحونه هم می‌گم جل‌الخالق به خودم که داره صبح اول صبح می‌لمبونه. دیروز داشتم برمی‌گشتم خونه که بوی لواش‌پزی زد پس گردنم. رفتم ده تا لواش داغ خریدم و اومدم خونه به جای ناهار نون و کشک خوردم و هی هم یاد سریال ابوعلی‌سینا می‌افتادم که به شاه گفت چند ماه نون و کشک بخور. امروزم پنیر و مربای توت‌فرنگی و نون لواش. گربه هم باهام پنیر خورد و یه دیقه بعد که همه‌شو بالا آورد، فهمیدم معده‌اش تحمل پنیر نداره چون این دومین بار بود. خیلی با طمانینه رفتم تمیزش کردم و هی فکر می‌کرد الان دعوا می‌شه و از هیجان با تمام سرعت می‌دوید توی خونه. بیچاره نمی‌دونه هفته‌ی دیگه می‌برم عقیمش می‌کنم.

۳۰.۱۱.۹۱

اگر الان یه ماه پیش بود و این‌همه اتفاقی که توی این چند روز افتاده‌ان اون‌موقع افتاده بود، الان خونه حوض‌چه بود از اشک‌هام اما هم‌اینک خیلی منطقی‌طور نشسته‌ام و طرحم تموم شده برای تابلوئه و منتظرم دست چندم رنگ خشک بشه و تازه سعی هم می‌کنم خیلی با درایت رفتار کنم. البته روزهایی که گربه هی می‌آد و یک‌ریز گازم می‌گیره و باهام می‌جنگه و صبح انسان که باید با یه لیوان قهوه یا چای و روزنامه‌ی نیویورک‌تایمز و چی‌چی‌تایمز و آرام بلبلان روی درخت و بوی چمن شروع بشه، با درد دندونای گربه‌ای که قراره خونگی هم باشه شروع می‌شه، حتمن که روز قشنگی از آب درنمی‌آد. ولی خب من دارم سعی می‌کنم جدی نگیرم این جای دندون‌های روی دستم و اون جای دندون‌های روی روحم رو و خیلی لیدی‌وار زندگی‌مو کنم و ببر وحشی درونم رو بهش قرص داده‌ام خوابونده‌ام وگرنه که معلوم نبود تو این چند روز چند نفرو لت و پار کرده بود، بچم.

۲۴.۱۱.۹۱

یه چیزی دیده‌ام چند روزه که خیلی به نظرم جالب میاد. طبیعیه که پول خریدنش رو ندارم. نزدیک ۹۰۰هزار تومن نمی‌دم که حالا موهای فلان‌جاهام نازک‌تر بشم. اصولن داف شدن هرگز این‌همه اولویت نداشته برایم در زندگانی وگرنه الان از اون دسته دخترایی بودم که با ترازو غذاشونو وزن می‌کردن و ورزش روزانه‌شون ترک نمی‌شد که مبادا از ۵۰ کیلو نرن بالاتر. من دهه‌ی سوم زندگی‌ام رو به زیاد غذا خوردن گذروندم و از ۴۹ کیلو بدل شدم به یه زن ۶۰ یا بعضی وقتا ۶۲ کیلویی. دوست داشتم هیکلم مثل فلان سلبریتی یا فلان دوستم بود اما خب حالا که نیست هم نیست دیگه. با وجود همه‌ی این‌ها اگه مثلن من یه سال پیش یا شش ماه پیش این وسیله‌هه رو دیده بودم شایدم می‌خریدمش چون دلار ۳۸۰۰ تومن نبود اما لیزر کردن همین جلسه‌ای ۲۰۰ تومن بود.
یادم نمی‌ره روزی که عروسی کردیم و بعدش رفتیم سکه‌هامونو بفروشیم که قرض و قوله‌ها رو صاف کنیم، سکه بود ۱۵۰ تومن تقریبن و سال ۸۶ بود. الان آخر ۹۱ است و سکه از مرز یک میلیون گذشته و منطقن ما ده برابر فقیرتر شدیم توی این نزدیک شش سال. می‌تونستیم همون سال لاتاری ببریم و الان ۶ سال باشه که آمریکا زندگی کنیم و خیلی هم تخممون نباشه مردم این‌جا چه جوری هر روز بیشتر و بیشتر فرو می‌رن اما الان ما هم جزو فروروندگانیم. ته تهش همه‌چی تقریبن به همین منواله، خیلی دیمی و شانسی و به قولی الله‌بختکی.

۱۷.۱۱.۹۱

تشخیص مودسویینگ یا حتا یه مدل بای‌پولار خفیف در من برای کسی که کمی باهام معاشرت کرده و کمی هم روانشناسی بدونه هیچ کار سختی نباید بوده باشه اما خب نه روانکاو سابقم بهش اشاره کرده بود و نه هیچ روانکاو و روانپزشک دیگری قبل و بعدش. هر وقت این بای‌پولارای خیلی حاد مثل ون‌گوک رو می‌دیدم، حس می‌کردم شبیهیم اما نمی‌فهمیدم چقدر شبیهیم و چه‌جوری شبیهیم. ترس از برچسب به این پررنگی خوردن، هیچ‌موقع نذاشت بفهمم دقیقن چمه که احساس شباهت می‌کنم باهاشون.  این دکتر جدیده با اطمینان بهم داروی مودسویینگ داد. بعد از دومین جلسه‌ی تراپی‌مون. الان که یه هفته است دارم می‌خورمش می‌فهمم که وقتی از «استیبیلیتی» حرف می‌زنین از چی حرف می‌زنین. تقریبن دارم با مفهوم جدیدی از زندگی آشنا می‌شم. اغراق نمی‌کنم. واقعن چیز عجیب غریبیه که تا به‌حال نداشته‌ام در زندگی‌ام. این‌که بشه خیلی زیبا و روون برنامه ریخت تا شب و بشه بهش عمل کرد چون حال و احوالت تقریبن مثل صبحه، چیزی بود که من همیشه در دیگران بهش غبطه خورده بودم. (الان بیش از سه خط رو پاک کردم چون داشتم می‌رفتم به اون‌جا که بشینم سینه بزنم واسه خودم). حالا دیگه آروم آروم شروع می‌کنم ببینم چی می‌شه. ببینم می‌شه اون پایداری‌ی که بیشتر آدما دارن رو داشته باشم یا نه. تا ببینم. 

۸.۱۱.۹۱

اصلا نمی‌فهمم چم شده. الان بیش از یک هفته است که دستگاه گوارشم قاطی کرده و شب‌ها هم اون موقعی که خودم و هاد با هم سیگار روشن می‌کنیم و پنجره‌ی خونه بسته است، حالت تهوع می‌گیرم. سر صبح یه پرتقال خوردم و بعدش یه لیوان قهوه ترک و هنوز قهوه‌هه تموم نشده بود که آلارم «برو دسشویی» زده شد. ریه‌مم خیلی حالش بده. هی سرفه می‌کنم و بوی نا می‌آد از توش. نمی‌تونم یه سیگار کامل بکشم. کلن فک می‌کنم یا از علائم پیریه یا آلودگی هوا یا حاملگی. اولی و آخری باشن جالب‌تره حتی.

دیشب هم قسمت آخر یکی از سریال‌های مورد علاقه‌م رو دیدیم . تمومش کردیم. پایانش خیلی منطقی و خوب و قابل قبول بود و این‌بار جی.جی.آبرامز نرید به اعصاب من، مثل اون باری که سر لاست رید و خوشحالم. اما ناراحت هم هستم که فرینج عزیزم تموم شد. کاش دکستر تموم شده بود.

کاملن متوجه هستم که مدتیه خیلی بی‌مزه و روزمره و حوصله‌سربر می‌نویسم و خیلی راحت آدما می‌تونن مارک‌آل‌از‌ریدم کنن یا حتی دیگه نخوننم. اما خب زندگی همینه. یه وقتایی اینقده چیز خوب هست تو سرت و ریخته هی ماجرا و موضوع ناب جلوی پات که اصلن نمی‌دونی کدومو بنویسی، یه وقتایی هم می‌شی حلزون و خیلی لزج‌طور می‌شینی ماهی یه بار می‌نویسی که اسهال داری برای مثال. کاش من هم یک وبلاگر همیشه‌هیجان‌آور بودم.

۲۳.۱۰.۹۱

نه که نوشتنم نیاد، اتفاقن خیلی هم میاد اما وقتایی که هیچ وسیله‌ای واسه نوشتن ورِ دستم نیست یا این‌قد عجله دارم که بی‌خیالش می‌شم. موقع پالتو پوشیدن که بدوم برم بیرون چون ده دقیقه است دوستم نشسته تو ماشین دم در یا وقتی نشسته‌ام روی توالت فرنگی و دستم از دنیا کوتاهه. خیلی هم حیفه چون خیلی چیزای خوبی می‌شن اما خب دود بی‌رنگی می‌شن و می‌رن تو جو زمین.
این وسط کامپیوترمو عوض کرده‌ام و از یه لپ‌تاپ ۱۰ اینچ یهو رفته‌ام به یه ۱۵ اینچ زیادی روشن که منتج به این شده عین  خلا عینک آفتابی به چشم بخونم و بنویسم. یه قرصی رو هم دارم یه ماهه می‌خورم که ایرانیش خیلی حالمو خوب کرده بود. فقط یه حساسیت خطرناک داد که مجبور شدم برم رو یه مدل خارجی‌اش. حالا وقتی می‌خورمش فقط به خواب و خوابیدن فکر می‌کنم. دوباره شده‌ام همون آدم بی‌حالی که باید سه ساعت زجر می‌کشید تا پا می‌شد به زندگیش می‌رسید. شبا می‌خورمش که حداقل خوب بخوابم.
یه مدتی هم هست که یه سردرد رو اعصابی دارم که هی می‌ره و میاد. می‌ره تو چشمم، می‌ره تو شقیقه‌ام یا پیشونی و بدخلق و فلجم می‌کنه. نمی‌دونم از هواست یا سر کچلم سرما خورده یا چی. احتمالن همون چی
در دوره‌ی فکر کردن به ایده هستم در کارم. دوره‌ی سختیه اما لذت‌بخش‌تر از زمان اجراست. با فاصله لذت‌بخش‌تره. همیشه فکر می‌کنم اگه یه شغلی بود اینجا به نام آیدیامن-آیدیا وومن حتمن که من می‌رفتم می‌شدم. اصلن اون «مرد عمل» که می‌گن در استیل من نیست. به جاش هی بشینم خیال کنم و فکر کنم و ایده بچینم. به به.
سوپرانوز خیلی خوبه اما حرصمم درمیاره. فرینج دو قسمت دیگه تموم می‌شه و حیف. 
گربه قشنگ بزرگ شده. کمتر گاز می‌گیره. حالا شاید مسخره کنین اما رسیدم به اون مرحله که سعی می‌کنم با ذهنم باهاش حرف بزنم و تا حدی موفقم. تله‌پاتی‌طور. مثلا همین که کمتر گاز می‌گیره. الان تقریبن نیم متری شده طولش و دیگه ازون بچه گربه‌ی فسقلی خبری نیست. الان خیلی بیشتر دوسش دارم و فکر هم می‌کنم آوردن گربه‌ی بالای یه سال خیلی بهتره چون عاقل‌تره اما خب تربیتش هم دیگه ممکن نیست. مثلن این گربه الان کلی کلمه‌ها و اسمشو می‌شناسه و اگه تا الان یاد نگرفته بود دیگه یاد نمی‌گرفت. نمی‌یاد روی پات بخوابه اما میاد لای پامون می‌خوابه دیگه. دیگه جزو خانواده شده. بچه‌طور.



دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ