۲۳.۱۱.۸۹

تمام دیشب رو انگار یکی دست انداخته بود و داشت تنم رو از تو پاره پاره می کرد. مبارک رفته بود و شادمانی مصری ها داشت دیوانه ام می کرد. اوباما که پیامش را خواند، دیگر اشک ریزانم شروع شد. اصلن نمی فهمیدم احساسم چیست. سرخوردگی؟ شادی؟ نفرت؟ حسادت؟ دلسوزی؟ نگرانی؟

یک چیز مدام در سرم فریاد می کشید : نوبت ما خواهد شد؟

دنبال کننده ها