۱.۱۲.۹۰

احساسی که امروز از قطع شدن ایمیل‌ها داشتم، بسیار شدیدتر از دفعه‌ی پیش بود. هر بار تنمان را می‌لرزانند، مایی که جانمان به اینترنت وصل است. چرا نمی‌گذارند نفس بکشیم؟ اصلن کداممان دستمان اسلحه گرفتیم جلویتان؟ همه دستِ خالی و سرهای پر باد داشتیم. دل‌هایمان گرم بود. داشتیم سعی می‌کردیم تنها ذره‌ی کوچکی از روزهای انقلاب سی سال پیش را تجربه کنیم، روزهای شوریدگی مردم را تجربه کنیم. خوشمان آمده بود و کم‌کم امید هم زد در دلهایمان و چه زود همه‌مان آتش گرفتیم و سوختیم و حالا موجودات از ریخت‌افتاده‌ای هستیم که جلوی کامپیوترهایمان نشسته‌ایم، خبر می‌خوانیم، با هم چت می‌کنیم، با هم آه می‌کشیم، با هم اشک می‌ریزیم، دندان به هم فشار می‌دهیم. این‌ها را که از ما بگیرید، یک روز با اسلحه‌هایمان جلویتان خواهیم بود. بعله. چه گه‌خوریا.

۲۳.۱۱.۹۰

یک روزهایی هستند که آدم خودش را هیچ دوست ندارد. می‌داند که زشت نیست، که بدلباس نیست، که در قضاوت بقیه قابل‌قبول است اما این صدای منطق است و احساسِ آن روزش می‌تواند بسیار بسیار حال بدی داشته باشد. احساس کنی دماغت از بقیه‌ی روزها چه زشت‌تر است، لباست مثل لباس مزخرفی است که هیچ‌کس یک ریال هم بابتش نمی‌دهد، پاهایت مثل خیار چنبر شده و هزار تا چیز بدِ دیگر. فقط کافی است که این‌جور روزها روی یک چیزی هم باشی که حالت را صد برابر کند. شانس بیاوری خوب باشی که صد برابر شود و وای اگر بد باشی.
امروز از آن روزهاست. به جز قیافه‌ام که سعی می‌کنم نروم جلوی آینه که چشمم بهش نیفتد، احساس می‌کنم آرتیست مزخرفی هم هستم که دور خودش خروارها کاغذ و مقوا و بوم جمع کرده و لحظه‌ای که تصمیم گرفته نگشان بدارد خود را به صفت نارسیسیت هم مزین کرده. امروز که از همان روزهاست، حتی به سرم هم زده که نصف بیشترشان را بریزم در کیسه‌ای و ببرم بیندازم در سطل آشغال سر کوچه و بالای کمدمان را خالی کنم که بشود چیزهای سرگردانِ خانه را جا داد به جایشان.
اعتراف به این چیزها خیلی خیلی سخت است. آدم‌ها همیشه سعی می‌کنند آن تصویر خوب دوست‌داشتنی‌شان را نگه دارند و حتی بسطش هم بدهند و بکنندش در چشم و چال بقیه. آدم‌ها سعی‌شان را می‌کنند که در مواقعی که از خودشان متنفرند لبخند بزنند و خیلی هم از خودشان در چشم بقیه تعریف کنند و خوششان بیاید.
سه چهار روزی که قرص‌ها را می‌خوردم خوب و خوش و سلامت به نظرم می‌رسیدم اما دو روزی است که نخوردمشان. دارم دوباره با خودِ غمگین و بی‌اعتمادبه‌نفسم مواجه می‌شوم. دارم دوباره به چند وقت پیشِ خودم تبدیل می‌شوم که قضاوت‌ها و نگاه‌ها برایش مهم است. که جزییات رفتاری آدم‌های بی‌مبالات را می‌بیند و حالش بد می‌شود. که نمی‌گوید به جهنم و دیگر بهشان فکر نکند. فکر می‌کنم ما آدم‌های بیمار، وقتی با آدم‌های به‌ظاهر سالم، معاشرت می‌کنیم و دمخوریم باید قرص‌هایمان را سروقت بخوریم. به خاطر یک شات که ممکن هم هست در کار نباشد، قرص‌هایمان را قطع نکنیم که قیافه‌مان در آینه باز تبدیل نشود به سوهانِ روحمان.
از خودم بیزار می‌شوم و هیچ غلطی هم نمی‌توانم بکنم. اینجا که ایستاده‌ام الان، خیلی سست است. ممکن است بریزد و بروم ته دره و صورتم از همین که هست هم بی‌ریخت‌تر بشود و دیگر همین آشغال‌ها را هم نتوانم بکشم. می‌ترسم همین لکه‌ی بی‌خاصیتی که هستم، هم نباشم.
منتظر نظرات شما نیستم، کشیش. ممنون که گوش دادید.

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ