۱.۹.۹۱

دیشب بعد مدت مدیدی با هم شفاف شدیم. مثل آب. بیش از یک سال رو از دست دادیم همگی اما آدم بزرگ می‌شه و همه‌ی این‌ها تجربه است.
دارم  the winner takes it all رو گوش می‌دم و با این‌که هیچ ربطی به موضوع نداره اما حال و هوای موسیقیش مناسب شبی است که داشتیم. منم باید یقه اسکی سیاه بخرم

۲۴.۸.۹۱

۱.
می‌رم می‌شینم جلوی بوم و رنگ می‌ذارم و با رنگ‌ها بافت می‌سازم و هی ور می‌رم و ور می‌رم اما وقتی می‌خوام برسم به کشیدن آدما، ساختن فضاها انگار که فلج شده‌ام. انگار که هیچ حرفی ندارم که بزنم. می‌شینم زل می‌زنم به کار.

۲. 
گربه اولین تگرگ زندگیشو دید. ترسید. وقتی احساس ناامنی توام با حس مورد محبت واقع شدن داره، ملافه و پتو رو می‌مکه. فک می‌کنه پستان مادرشه. از همون اولی که اومد خونه‌مون این عادتو داشت و الان کمتر شده. این‌کارو فقط هم با پارچه‌ی سفید انجام می‌ده. شکم مادرش سفید بوده حتما.

۳.
دلم می‌خواست بعد اون اوضاع مزخرفی که یه آدم مزخرف پیش آورد، اصلا این‌جا رو ببندم رو همه و بعد دوره بیفتم به جماعت پسورد بدم و خلاص اما هی نهیب زدم به خودم که چه کاریه. حالا فقط محدود کردم خواننده‌هامو به اونایی که وبلاگ دارن. اگه وبلاگ نداشته باشن دیگه این‌جا رو نمی‌تونن ببینن. گودر هم که نیست آدم نگران باشه. هر کی براش مهم باشه می‌خونه هر کی نه که فراموش می‌کنه.

۴.
فک کنم چهاری وجود نداره.

۲۴.۷.۹۱

رفتیم توی مغازه که آب بخریم. اولی رو دوستم برداشت و دومی رو من دست کردم توی یخچاله که بردارم اما یه چیزی دستمو گزید. انگشت اشاره‌ام بریده بود. اون‌قدر عمیق که یه دیقه‌ای حوض خون توی دست چپم که زیرش گرفته بودم، درست شد. من از خون و اینا نمی‌ترسم و غش و ضعف هم نمی‌کنم اما این یکی خیلی عمیق و غیرواقعی بود برای خاطر یه بطری آب معدنی. همین‌طور تعجب‌زده بودم که مغازه‌دار دستمال داد بهم و زخم رو شستم زیر آب. بعدم رفتیم خونه‌ی عموی دوستم و بتادین و چسب و دیگه همین داستانا. اگه تو خارجه بودم الان می‌تونستم مغازه‌دار رو سو کنم چون کاملا می‌دونست بالای یخچالش تیغه‌های تیز هست و بهمون نگفت دست نکنیم توش یا مواظب باشیم. 
دیروز دیدم انگشته سیاه شده. ترسیدم یک‌کم. دیدم من چه وابسته‌م به دستام. طبق معمول به همه‌ی بدترین چیزا فک کردم. به از دست دادن انگشته و دیدم اوه چه وحشتناک که من اگه انگشت نداشته باشم زندگی‌م به طرز ملموسی عوض می‌شه. تا بیام عادت کنم به نقاشی کردن بدون انگشت، چقدر طول می‌کشه؟ دیدم بود و نبود یه انگشت چطور می‌تونه زندگی یه آدم سالم رو ازین رو به اون رو کنه. حالا هی فیزیوتراپیش می‌کنم و روشم تمیز کردم با الکل و دیگه سیاه نیست اون‌قد که نگران بشم. از فرط ورم، راست نمی‌شه اما هنوز هست سرجاش. قبلنا فهمیده بودم اگه کور بشم خودمو می‌کشم اما نمی‌دونستم یه انگشت می‌تونه چه تاثیراتی روی زندگیم بذاره. حالا می‌دونم.

۵.۷.۹۱

توضیح اولیه: حال ندارم کامپیوترمو وا کنم پس زنده باد موبایل که نه نیم فاصله داره نه راست چین.

گربه خوابیده بود رو مبل. خواب که نه. چرت مبسوط. ساعت ها در همین وضع می لمه روی مبل بزرگه و لای چشماش هم وازه و لاس می زنه با خواب. حسودانه رفتم کنارش دراز کشیدم. دراز کشید کنارم. تکیه داد بهم و خودشو لیس زد. دراز شد در حالی که پایش رو چسبونده بود به شیکمم و سرش هم تقریبن روی سینه م بود. یه حال خوشی اصلن. در روز هر قدر می خواد می خوابه و هر جور می خواد زندگی می کنه. اون وقت من به مثابه انسان همه ش به مفید بودن فکر می کنم. واقعا بشر دو پا چی با خودش فکر کرد که مدنیت رو به وجود آورد و تا این حد گسترده کرد؟ زندگی در طبیعت، خوردن و شکار و جفتگیری و لم دادن در آفتاب چش بود که حالا من انسان باید این همه گیر و گرفت داشته باشم؟ این همه چیز که مثل غل و زنجیر چسبیده بهم و شده جزیی از من؟
فکرم اینه اگه احیانا یه روزی که رفتم چک آپ و بهم گفتن مثلا سرطان داری ول کنم برم در دل طبیعت و بشاشم سراسر به مدنیت و سیویلیزیشن و مثل یک حیوان، یک موجود طبیعی زندگی کنم و بمیرم. قبلش؟ شک دارم شجاعت و کونش رو داشته باشم.

۱۶.۶.۹۱

این بار یه حالتی دارم شبیه عادت کردن. اول کمی عصبانی و غمگین شدم و بعد پوووف خیلی بی‌حس. زنگ زده بود به خواهرم و ترسیده، گفته بود که اگه من قراره برم اونجا که باهاش دعوا کنم بهتره نرم. نمی‌دونه که من ترجیحم اینه که مثل یک شاهد خاموش ازین به بعد نگاه کنم و حرف نزنم. مطمئنن اگر انتخاب دست من بود، انتخابم نداشتن برادر بود و مسئولیت این حس من فقط تقصیر مادرمه. زندگی کردن در میان تفکراتِ متناقض خیلی سخته. مادری که ادعا داره فمینیسته ولی پسرپرست بودن از تمام زندگی‌ش شُره می‌کنه. زنی که خودش رو مدرن می‌دونه اما از مادربزرگ ترک سنتی‌ام هم سنتی‌تره. او هیچ‌وقت نگذاشت و نمی‌گذاره پسرهایش بزرگ بشن، بالغ بشن. خیلی از دخترانی که در خانواده‌ای آذری بزرگ می‌شن این فضا براشون غریبه نیست. هر بار خواستم به او بگم که داره اشتباه می‌کنه و باید این رفتارش رو در قبال پسرهاش تغییر بده، منو به حسادت متهم کرد. دلم از طرفی برای برادران فلجم هم می‌سوزه. مرگ مادرم که ناگزیره و دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد، اون‌ها رو بی‌این‌که بفهمن از پا درخواهدآورد. 

۱۰.۶.۹۱

بانوی آهنین

دیشب بالاخره فیلم  iron lady رو دیدم. بازی مریل ـاستریپ که حرف نداشت. فیلم رو هم با چند تا اغماض دوست داشتم. یادم رفته بود که تاچر برای من در کودکیم سمبل زن قوی بود. تقریبا ده سالم بود که یه‌روز بردر کوچکترم و دخترخاله‌م رو تحریک کردم که لباس بزرگسالانه بپوشیم و بریم پیش مارگارت تاچر. طبعن بزرگترا مانعمون شدن اما این چیزی از ارزش این زن در ذهن من کم نکرد. من اون روزها هیچ ایده‌ای درباره‌ی سیاست‌ها و حس بریتانیایی‌ها به او نداشتم اما صورت همیشه آرام او، طرز لباس پوشیدنش و قدرت تصمیم‌گیری‌ش برایم بسیار جذاب بود. حتما که او ایرادهای جدی‌ی در سیاست‌هاش داشته اما در اون وضعیت که تنها و شاید آخرین زن تاریخ بریتانیای کبیر بوده که نخست‌وزیر شده، با اون فضای سیاسی مردانه، بسیار تحسین‌برانگیز عمل می‌کرده. یک جمله‌ای در فیلم بود که می‌شه ازش به وضع سیاسی-اجتماعی زمانش و شاید زمان ما هم پی برد: «وقتی زنی قوی در صحنه ظاهر می‌شه و تصمیمات محکم می‌گیره، مردها نمی‌تونن تحملش کنن.»

۸.۶.۹۱

یادم نیست چند سالم بود اما شما مبنا رو بگذارید بر همون سال‌هایی که نشر میترای نمک به‌حروم، کتاب‌های کاستاندا رو چاپ کرد. من یک برادری دارم سال‌ها از خودم بزرگ‌تر و این برادر افتاد در گرداب این کتاب‌ها و رفت در وادی دون‌خوان و تلاش‌های بسیار برای رسیدن به دقت سوم که خب صدالبته نرسید هیچ‌وقت بهش. اون سال‌ها من و برادر کوچک‌ترم رو می‌نشوند روی تخت اتاقش ساعت‌ها و برای ما از کتاب‌های این مردک می‌خواند. شما تصور کنید کودک حدودن ده-دوازده‌ ساله‌ای رو که برادر بیست و اندی ساله‌ش زورش کرده به شنیدن اون توهمات و خزعبلات و طبیعی بود که بخش اعظمی از شنیده‌های ما باد هوا می‌شد به دلیل نداشتن درک درستی از مطلب. تا موقعی که در خوانده‌های برادرم حرف‌ها در حد «عبور از خودبینی» و «رسیدن به حقیقت» و این چیزها بود همه‌چیز در هاله‌ای از ابهامی شیرین در حال گذر بود. در یکی از آن کتاب‌ها، بحث رفت به سمت چیزی به نام «موجودات غیرارگانیک». همین‌طور این مبحث باز و بازتر شد و با تخیلات ذهنی برادرم هم در هم آمیخت. من هنوز که هنوزه نمی دونم این موجودات چه خرایی هستند اما در بحبوحه‌ی نوجوانی، این‌ها شدند کابوس زندگی من. نمی‌دانم گفته‌ام درباره‌ی نه سالگی‌م که بردنم در اتاق تشریح دانشگاه ملی و جنازه نشونم دادند؟ با همچین بک‌گراندی و با وجود کمی دانسته در باب «جن» و این چیزها، این موجودات جدید کاملن فتح‌البابی شدند بر ترس‌های بسیار شدید من از تنهایی و تاریکی. بگذریم که در هفده هژده سالگی بارها دل برادرم رو شکستم و به او فهماندم که هرگز هیچ علاقه‌ای به شنیدن مزخرفات این کتاب‌ها نداشته و ندارم. اما همیشه از خودم می‌پرسم که اگر نمی‌دانستم درباره‌ی اون عرفان سرخپوستی و بقیه‌ی مهملات‌شون، الان زندگی‌م بهتر نبود؟ شک ندارم که بود. شک ندارم که این آموزه‌های شبه‌مذهبی که همچنان نشست کرده در ته روح و مغز من، اگر نبودند، من آدم روشن‌بین‌تر و سَبُک‌روح‌تری بودم. ریشه‌ی خیلی از خرافاتی که بهشون کمی معتقدم هم از همین‌جاست. حتمن که مذهب هم با روح کودکان، شبیه به همین‌کار رو می‌کنه. از آن‌ها موجودات به‌ظاهر دانایی می‌سازه که روح‌هایی کج و معوج رو در درونشون حمل می‌کنند و احساس برتری بر بقیه و توجه ویژه‌ی چیزی به نام خدا بَرِشون، به عرش می‌رسونتشون. این احساس متفاوت بودن، روزی جایی چنان به خاک می‌زدنتشون که باید خاک‌انداز آورد برای جمع کردنشون.

۱۲.۵.۹۱

امتحان اسپیکینگ امروزم رو به نظرم خراب کردم. جوری حرف زدم که رکوردر رو خاموش که کرد پرسید چند می خوام. این خوش شانسی بزرگیه که تا حالا هیچ اگزمینر بدجنسی بهم نیفتاده. بعدشم فهمیدم بورس رو دادن به یکی از فلسطین. دو تا آیلتس فعلن باد کرده رو دستم.

۲.۵.۹۱

گربه به‌مثابه اره در کون

یازده روز دیگر امتحان دارم. همان آیلتس معروف. امتحان دوم که اگر درش ۶.۵ نگیرم خراب‌کاری کرده‌ام. گربه که اسمش را گذاشته‌ام لوسی (مخفف لوسیفر چون بعضی وقت‌ها تجسم عین شیطان می‌شود قیافه‌ش) اندازه یک بچه وقت‌گیر است. مدام ازت می‌خواهد که باهاش بازی کنی و برایش تفریح بسازی. شاید که باعث می‌شود استرسم را بیرون بریزم و ذهنم آن‌قدر متمرکز امتحان نباشد که حالم مثل دفعه‌ی پیش بد بشود. 
شب‌ها تبدیل به یک موجود هایپراکتیو می‌شود که خستگی‌ناپذیر در سراسر خانه می‌دود و گاز می‌گیرد و هی بو می‌کشد. تربیت‌پذیری‌اش مثل سگ نیست. محدودتر و کمتر. اما جذابیت‌هایی دارد از قبیل خوابیدنش که استایل بی‌نظیری دارد. امروز برای بار اول آمد و سرش را گذاشت روی بازوی من و خوابید. این یعنی موفقیت بزرگی در رابطه‌مان. عاشق این هستم که مثل یک یوگیست حرفه‌ای پایش را صاف می‌کند و تا آخر لیسش می‌زند. سعی دارم بهش بفهمانم که دست و پا برای گاز گرفتن نیست که تا حدی دارد درک می‌کند اما خب بچه هم هست و این باعث می‌شود حماقت‌های زیادی بکند. چند ساعتی برای این‌که بتوانم درس بخوانم می‌گذارمش در آشپزخانه و در را به رویش می‌بندم. عاشق کاغذ گلوله‌شده، اتود، تیله و فندک است البته به جز روبان قرمزی که برای بازی‌اش بسته‌ام به دندان‌گیر بچه. بی‌تمرکز است آن‌قدر که یادش می‌رود غذا وجود دارد و طبیعتن از گرسنگی دست مرا گاز گاز می‌کند. دیشب آن‌قدر اذیتمان کرد که با هاد مجاب شدیم باید پسش بدهیم. امروز رفتارش بهتر شده. شاید حس کرده که چیزی عوض شده اما نمی‌شود مطمئن بود. مشکل این است که خیلی دوستش دارم و روز به روز بیشتر بهش احساس پیدا می‌کنم. لعنتی مثل آهنربا کشش دارد. همین چند دقیقه‌ای که دارم می‌نویسم شش بار آمد و گاز گرفت. آب‌پاش وسیله‌ی کنترل دیوانگی هاش است که البته به‌قدری رو دارد که کوتاه‌مدت جواب می‌دهد اما تنها چیزی است که از آن حساب می‌برد وگنه ما کاملن به تخمدان‌های مبارکش هستیم.
نمی‌دانم نگهش خواهم داشت یا نه اما بهرترتیب فعلا که هست. فردا واکسن‌هایش را خواهم زد. 

۲۵.۴.۹۱

چیزهایی هست که نمی‌دانی

من تو اون ورِ واقع‌گرای خونسردم می‌دونم اینو که بنویسم دیگه کار از کار گذشته و بهم توجه خواهد شد که اصلن نمی‌خوام و دارم ازش فرار می‌کنم اما خب یک وری هم دارم که الان داره ناخن می‌جوه و غصه می‌خوره و اذیت می‌‌شه. این دوگانگی همیشه ازم یه آدمی ساخته در نظر بقیه و خودم که انگار خیلی چیزا براش اون‌قدری که مهمه مهم نیست اما خودم می‌دونم چقدر مهمه برام که.
مادر من چندین سال پیش یک خالی داشت روی شونه‌اش و رفت ورش داشت. همون موقع نمونه‌برداری کردن و چیزی نبود. الان جای عمل درد می‌کنه و به همین خاطرپ رفته دکتر و دکتر در همون نگاه اول گفته «ملانوما»ست که ینی سرطان پوست. حالا جواب نمونه‌برداری‌ش یه هفته دیگه میاد و معلوم نیست حدس دکتر تا چه حد قوی بوده و بیماری در چه سطحی پیشرفت کرده اصلن. بعد خب معلومه که داره پدرم درمیاد از فکر این‌که ممکنه چند درصد زده باشه به خون و این ینی فاجعه. ورِ منطقی‌م هم می‌گه علائم سرطان وجود نداره پس نگرانی‌ت بی‌مورده. بعد خب مادر من سنش بالاست. همین اوضاع رو برام وحشتناک‌تر کرده.
این وسط بابای بهترین دوستم هم مشکوک به سرطانه و اینم داره بیچاره‌ترم می‌کنه.
اما شما خب ظاهر منو می‌بینین و همه‌چی عادیه و هیچ نمی‌فهمین من چیزیم باشه. نمی‌دونم این خوبه یا بده ولی هر چی که هست باعث می‌شه هی جلب‌توجه نکنم و هی بیشتر یادم نیاد و تشدید نشه همه‌چی برام. الان هم هیشکی به روی خودش نیاره من اینو نوشته‌ام چون داشتم دیوونه می‌شدم که بنویسمش و خالی بشم. انتظارم اینه که همه در آرامش خودتونو بزنین به اون راه و بذارین ورِ واقع‌گرای منطقی‌م منتظر دوم مرداد بشه.   

۲۴.۴.۹۱

گربه

نزدیک یک هفته است که یک بچه گربه آورده‌ام. از همین گربه‌های آسیایی که در خیابان‌های تهران فراوان می‌بینید. گربه‌ای با رنگ درهم و برهم و رفتار معمول بچه گربه‌های خیابانی. دغدغه‌ام این نبود که گربه‌ای داشته باشم برای روی پیش‌بخاری خانه که مودب و تمیز و ناز بنشیند گوشه‌ای و با عشوه میو کند. این گربه خیلی تنها بود و تقریبا هیچ کس مایل به داشتنش نبود. حتی برای رد کردنش صاحب آن‌موقعش به دروغ گفته بود که گربه‌ای بسیار آرام است و الان از دیوار راست بالا می‌رود. تربیت کردن حیوان کلن کار سخت و تقریبن تمام‌وقتی است. مثلن عادت بدی که بچه‌گربه‌ها دارند گاز گرفتن به‌همراه چنگ زدن است و اوایل می‌تواند جذاب باشد اما کم‌کم اعصاب می‌برد و خرد می‌کند. مثل مادرهای اهمیت‌بده، در اینترنت سرچ می‌کنم و سعی می‌کنم راه موثری برای مسایلش پیدا کنم. بچه‌ام نیست اما می‌تواند یک سال دیگر چشم باز کنم ببینم به همان نسبت عزیز است. 
چیز خوبی که این حیوان کوچک به من آموخته این است که ایگنور کردن همیشه بد نیست. از این‌کار عذاب‌وجدان نگیرم و راحت وقتی کار بدی می‌کند نادیده‌اش بگیرم. این رفتار می‌تواند تعمیم بیابد در مناسباتم با آدم‌ها. بد هم نیست. حداقل به جای حرص‌خوردن در تنهایی و عصبانی شدن، بهشان می فهمانم رفتارشان باب‌میلم نیست.
الان من آنم که نیمه‌ی پر لیوان را مي‌بیند. یک گربه می‌تواند چه‌قدر دیدگاه آدم به زندگی را تغییر دهد و در عین‌حال باعث کم‌خوابی‌ی شود که در حال نوشتن چشمانت بسته شوند.

۳۱.۳.۹۱

نزدیک دو ماه پر از استرس رو پشت سر گذاشتم. ۹ ژوئن آیلتس دادم و دیروز ۱۹ ژوئن این آقا باهام مصاحبه‌ی تلفنی کرد. توی ایمیلشون نوشته بودن مصاحبه نیم ساعته اما وقتی تلفنو قطع کردم دیدم فقط ده دقیقه حرف زدیم که ۵ دقیقه‌اش مال من بود فقط. بعد از مدت‌ها دوباره یه آرتیست که این‌دفه مهم‌تر از آرتیست‌های قبلی هم بوده، ازم تعریف کرد. خوشم اومد. مزه کرده زیر دندونم بدجور. اصلن این‌که بهم گفت اکتبر کورس شروع می‌شه و ما منتظرتیم خیلی حال داد. البته نشسته‌ام که آفیشیال ایمیل بزنن که ادمیشن گرفتم. خانومه که باهام ایمیل‌بازی می‌کنه هم یک مقدار خنگه. حداقل خوبه فهمیدم اون ور آب هم آدمای این مدلی هستن که حواسِ ورِ پرفکشنیستم جمع باشه.
۲۲ ژوئن هم جواب آیلتس‌ام می‌آد. اوایل آگست هم جواب اون یکی. اصلن بعید نیست انگار که سفر ترکیه‌مون خیلی یهو، خیلی اتفاقی همزمان بشه با وقت سفارت واسه‌ی ویزا.
اعتراف می‌کنم ته دلم می‌ترسم. اعتراف می‌کنم دلم خیلیییییی هم نمی‌خواد که برم.  

۲۲.۳.۹۱

اون روز رفتیم خیابون فلسطین روبروی اون مدرسه‌هه سر کوچه‌ی نور یه صندوق سیار گذاشته بودن. مدرسه شلوغ بود. فک کردم صندوق سیار تخلفش بیشتره اما تصمیممونو گرفتیم. داشتیم اسم میر حسینو می‌نوشتیم که یه خانوم خیلی خوش‌تیپ سن‌داری اومد و خودکار خواست. ما آدمای ظاهربین، طبعن با طیب‌خاطر تقدیمش کردیم و اون هم یه جور معلومی نوشت احمدی‌نژاد و انداخت تو صندوق. وقتی رفت، ناظری که نشسته بود پشت میز گفت خودتون نگران نکنین. ازین آدما از صبح هفت هشت تا بیشتر نداشتیم.

شبی که داشتن اعلام نتایج می‌کردن رفتیم خونه‌ی حسین چون بی‌بی‌سی‌مون قطع بود. من دلم می‌گفت نمی‌شه که بشه و عقلم می‌گفت نه و خاتمی رو مثال می‌زد واسم. ده نفر آدم گنده نشسته بودیم زل زده‌ بودیم به صفحه‌ی فسقلی تلویزیون. هیچ کدوم گریه نکردیم. شوکه و بق‌کرده هر کی ولو شد یه طرف.

دلم هیچ ِ هیچ نمی‌خواد انتخابات بعدی رو ببینم. حالا یا بمیرم یا برم یه گور دیگه.

۱۵.۳.۹۱

یه وقت‌هایی هست که یکهو خیلی بی‌دلیل دلم تنگ می‌شه. برای تمام آدم‌هایی که نیستن و از من دورند. دوستانم. دلم در اون لحظه‌ها می‌خواد از دهنم بیاد بیرون. اما نمیاد خوشبختانه. تمام آرزوی این لحظه‌هام اینه که همه از کشورهای مختلف جمع بشن یک جایی، یکهو کلی آدم که نقطه‌ی مشترکشون منم و شاید چند نفر دوست دیگه در یک دورهمی بزرگ با شرکت چند صد نفر. همه همو بغل کنیم، اشکامونو بریزیم رو لباسای هم، ماچ‌های سفت کنیم از هم، لیوانامونو بزنیم به‌هم به سلامتی و برقصیم و حرف بزنیم و ساعت‌ها بیدار بمونیم. شب هم جا بندازیم کنار هم بخوابیم. همه‌مون. صبح هم صبونه‌ی خفن بخوریم با نون سنگگ و بربری و پنیز تبریزی. چند روزی همین‌طور خوش باشیم، با این‌که می‌دونیم بعدش خیلی دردناکه. شایدم هممون یا بعضیامون تصمیم گرفتیم نریم کشورامون و بریم یه جای آزادی دور هم یه دهکده بسازیم، با هم ازدواج کنیم، بچه‌دار بشیم و بشیم یه شهر کوچیک و حتی رسم ارمنی‌ها رو هم بدزدیم و واسه‌ی تولد بچه‌هامون توی باغچه‌ی خونه‌هامون سه تا خمره شراب چال کنیم. یکی‌ش واسه عروسی، یکی‌ش بچه دار شدنش و یکی‌ش مرگش. آن‌قدر خوش بگذره که یادمون بره مزه‌ی خم آخرو ما نخواهیم چشید.

۴.۳.۹۱

روزی ۸ ساعت درس خوندن اندازه یک ساعت ورزش سخت کالری می‌سوزونه. الان همین‌طور کالریام داره سوزونده می‌شه. یک خوبی دیگه‌اش اینه که دارم ساعت خوابمو تنظیم می‌کنم به صبح زود بیدار شدن. باید تا ۲۰ام جوری باشم که ۶ صبح بیدار بشم و تا ۸ به زندگی بازگشته باشم.
این‌که آدم یه ماه هیچ کاری جز درس خوندن و یک‌کم نت‌سرفینگ نکنه سخته. حالا یه‌کم هم معاشرت. اما این روند طبیعی زندگی من نبوده. اگه بخوام اون مستر لعنتی رو بخونم به نظرم باید بشه روند طبیعی زندگیم. با این‌همه گشادی، پارسال توی مخم افتاده بود که قید همه چی رو بزنم و برم پزشکی بخونم! بعد نشستم منطقی فک کردم دیدم بهتره برم گمشم و رفتم گم شدم و الان هنوز گمگشته‌ام. 
جمعه بعد قرنی قصد انجام فعالیت فرهنگی دارم. امیدوارم بعد دیدن تئاتره، احساس نکنم وقتم تلف شده. مدتهاست کار خوب ندیده‌ام.

دلم یه سفر می‌خواد تنهایی یا دوتایی. فقط طبیعت‌گردی، کشف مزه‌ها و دیدن قشنگی. بی خرید و استرس که ای وای پولامون ته کشید.  شلوارک به پا و تاپ به تن و حتی موها کچل. جایی که هیشکی نیم‌نگاهی هم بهم نکنه.

۷.۲.۹۱

ممکنه که دوباره غده درآورده باشه. اون یکی سینه اش رو چند سال پیش برداشتن . حالا دوباره یک توده‌ی مشکوک توی سینه‌ی سالمشه. می‌دونم که رفتار درست اینه که امید داشته باشم اما ته دلم خیلی خالیه. 
دیشب خواب دیدم روی تختش خوابیده و صورتش کبود شده. رفتم بالای سرش و تمام سعیم این بود نفهمه که حالش بده.

۲.۲.۹۱

در عین این‌که خوشم میاد که وقتی به‌هم می‌رسیم نصف حرفامون «گاسیپ»ه، خوشم هم نمیاد. اون خوش‌اومدنه از عادت ناشی می‌شه. عادت کنجکاوی و دونستن ریزه‌های گاه بی‌اهمیت و اون خوش‌نیومدن از دونستن همین بی‌اهمیتی کاری که می‌کنیم.
فکر کن که زندگی‌ات به جای این‌که مثل ما این‌طوری باشه که هفته‌ای یه باری، دو باری، سه باری، تقریبن یه جمع مشخصی با کم و زیادای محدودو می‌بینیم و معاشر همیم و با هم خیلی کارا رو می‌کنیم، این‌طوری بود که هی کوله رو می‌انداختی روی کولت و می‌رفتی ازین شهر به اون شهر، ازین کشور به اون کشور، ازین کلیسا به اون مسجد، ازین قلعه به اون پل و همین‌طوری اون وسط‌ها یه بانجی هم می‌رفتی و تن به آب می‌زدی تو آب‌های آبی قشنگ و رنگت کم‌کم برمی‌گشت و میل می‌کرد به یه عسلی خوشرنگ و موهات زیر آفتاب و بارون واسه‌ی خودش زندگی می‌کرد. می‌نشستی گاهی توی کافه‌های معروف و گاهی دنج، غذاهای اون‌جایی که توش بودی رو می‌خوردی، گاهی خوشمزه و گاهی بدمزه، یه غریبه یهو دوربینتو می‌دزدید و چند ماهی می‌رفتی واسه خودت، عینک آفتابیت زیرت له می‌شد و تا یکی دیگه بخری کور می‌شدی، خیلی آدم می‌دیدی و با چند تاشون هم دوست می‌شدی،
فقط همینا اگه بود توی زندگیم، خب راجع به همینا می‌تونستم حرف بزنم. می‌تونستم اصلا حرف نزنم و هی پلن بچینم واسه دفه‌ی بعدی که وقتی می‌خوام برم سفر کجا برم و یه فسقل جایی رو نشون کنم یا وقتی دوستم داشت از این‌که من چه آدم بی‌شعوری‌ام که به حرفاش گوش نمی‌دم می‌گفت، بتونم بهش یه لبخند مهربون بزنم و بغلش کنم و همه‌ی قشنگی‌ها و زشتی‌ها و برگ‌های جاهایی که رفتم و رفته تو جونم، بره تو جونش.
اما الان احساس سنگی رو دارم که افتاده تو یه اتاق و فقط همین.  

۲۶.۱.۹۱

روزی بیش از شش ساعت زبان می‌خونم. گاهی خوابالودم ولی می‌خونم. رفتم تعیین سطح دادم برای فری دیسکاشن و یارو سعی کرد کلاس‌ها عمومی‌شون رو هم در پاچه‌ام فرو کنه. بعد هم منشی موسسه. قطب راوندی شعبه‌ی توانیر خر است. با این‌که پاچه‌ام اصولن گشاده ولی موفق نشده‌اند و من فرار کردم. مردک منو انداخته در سطح کودکان دبستان که تازه قراره بفهمن آخر فعل سوم شخص قراره اس بیاد. نشسته‌ام دارم با پشتکاری که در زندگیم بی‌سابقه است خودم با خودم زبان می‌خونم بعد با من این‌طور رفتار می‌شه. بهم می‌گه حرف زدنت خیلی بده!! بعد می‌گه الان بری آیلتس بدی می‌شی ۵.۵ !!!  الان این بده؟ آخه چرا این‌قدر احمقین شما؟

امروز یه کوچولو خوابیدم اما نمی‌دونم چطوری از خواب پریدم که هنوز دارم از تو می‌لرزم. خوابم نمیاد ولی نمی‌تونم متمرکز بشم. حالا نشسته‌ام می‌نویسم و فیس‌بوک می‌کنم بلکه بیام سرحال و بشینم به بقیه‌ی خوندنم ادامه بدم.

لپ‌تاپم هم داره مریض می‌شه. هی یه ساعته باطری خالی می‌کنه و مي‌گه شارژر، شارژر. دلم می‌سوزه. یه روزگاری بود که سرورانه ساعت‌ها شارژر داشت. 

تو فکر دو تا از دوستامم. نگران طور.

فنچ‌ها رو گذاشته‌ام توی بالکن. خوشحالن انگار. دیروز دیدم یه مرغ میناهه اومده نشسته روی قفسشون. خیلی بامزه بود. هی وسوسه می‌شم در قفسو باز کنم که برن و آزاد باشن ولی می‌دونم به چند روز نکشیده می‌میرن. فنچ‌ها رو باید برد استرالیا آزاد کرد نه اینجا. کاش شعور و حافظه داشتن و می‌شد در قفسو باز گذاشت که برگردن و واسه خودشون خوشحال باشن ولی متسفانه هیچ‌کدوم اینا رو ندارند.

۲۳.۱.۹۱

دقیق ۱۲ روزه که اون کتگوری  اخبار گوگل‌ریدرم رو رد می‌کنم و نمی‌خونمش. اونم منی که روزی دو سه بار، با یک وسواس مازوخیستی‌ی می‌خوندمشون. اسم کتگوریش اخبار نیست. گذاشته بودمش «برای روزای دپرشن ممنوع». می‌شه روزی ۲۰۰ میل آنتی‌دپرشن بخوری و باز بترسی که مبادا بیفتی تو سرازیری؟ می‌شه؟

۹.۱.۹۱

این روزای بی‌اتفاق

امروز باورم نشد که یازده ماهه که دارم در این ریسرچ دانشگاه کالیفرنیا شرکت می‌کنم و هی می‌رم یه تست مشخصی رو هر ماه پر می‌کنم که این‌ها در آینده بهتر بفهمن افسرده‌ها چه‌طور موجوداتی هستند و مدل منفجر کردن خودشون چه‌طوریه. الان از موقعی که قرص‌ها رو می‌خورم نتیجه‌اش خیلی بهتر شده احتمالن چون اون سئوال آخری رو نمی‌زنم که این حال‌هایی که داشتم این ماه زندگی‌ام رو داغون کرده. نکته اینه داغون کرده ولی احساسم این نیست که داغون کرده. احتمالن قرص‌ها افسردگی رو خوب نمی‌کنن، قرص‌ها سطح پرفکشنیستی و وسواسی‌گری خونم رو کاهش می‌دن که احساس نمی‌کنم چه همه‌ی این ماهم بی‌مصرف و مزخرف بوده و بلاه بلاه بلاه.
.............................................................

دارم زبان شیرین نیمه مادری یعنی انگلیسی می‌خونم (الان چند دهه است داریم انگلیسی می‌خونیم همچنان؟؟؟) که بسیار شادمان، دو ماه دیگه آیلتس بدم. با این‌که ظاهراً ۶.۵ آوردن کار چندان سختی به نظر نمی‌آد ولی به نظرم سخته، اون‌ هم دو ماهه. امیدوارم سال دیگه این موقع مثل خیلیای دیگه اومده باشم عیددیدنی ایران :)
.............................................................

عید خیلی معمولی‌ی رو سپری کردیم. همه‌اش فامیل دیدن. گذشته از سر رفتن حوصله‌ام به این هم فکر می‌کنم من که سالی سه چهار بار ازین فامیل‌بازیا دارم این‌همه حوصله‌ام سر می‌ره، خودشون که هر ماه دو بار می‌رن همو می‌بینن، حالشون بد نمی‌شه؟ این همون سرمنشأ اختلاف‌ها و سوءتفاهم‌ها و گاسیپ‌های خانوادگی‌ است گمونم که می‌تونه به یک جنگ تمام‌عیار تبدیل شه. من گریزانم از قرار گرفتن در این موقعیت. آدم هر چقدر با دوست‌ها و رفقاش اختلاف‌دار بشه خیلی بهتره تا درگیر با خانواده بشه. این دومی می‌تونه بربادت بده چون ممکنه سطح درک مشترک آدم‌هاش از هم در حد مرغابی و تریلی باشه.
............................................................

فردا می‌ریم رفیق‌بازیِ خودمون. خوشحال‌تر بودم اگر پریود نبودم و هوا ۵ درجه گرم‌تر بود و آسمان بی‌ابر.

۲۵.۱۲.۹۰

کثافت اندر کثافت

بی‌مقدمه:

توی این فیلم‌های به ظاهر مستندی که از شبکه‌ی یک و ۲۰:۳۰ پخش شده‌اند و من تازه دیدمشان، فقط کافی است بیننده‌ی بی‌بی‌سی و من و تو و تمام این کانال‌ها باشید تا بفهمید این مدل تدوین‌های مذبوحانه صرفاً برای این هستند که هدفشان را بکنند در حلقوم بیننده. فقط کافی است خبرها را دنبال کرده باشید تا ببینید چطور دارند دست و پا می‌زنند که از یک‌سری تصاویر خصوصی که هر کدام از ما در کامپیوترهایمان داریم، سند بسازند برای فکرهای بیمار خودشان.
هیچ‌کس که کمی فکر کند، این فیلم‌ها که من اسمش رو می‌گذارم «دست و پا زدن‌های سال‌های آخر»، را باور نخواهد کرد. این تصاویر را باید دید و فهمید که چقدر این موجودات بیچاره شده‌اند و دارند دست می‌اندازند به هر طنابی و هر چیز آویزانی که در هوا معلق است بلکه به جماعتی بباورانند که بر حق‌اند.
چقدر اسف‌بار است. شب دراز است و ما قلندران بیدار، آقایان.

۲۲.۱۲.۹۰

بچه که بودم عادت داشتم پشت دستمو بو کنم. بوی «پوست» می‌داد و یه بوهایی که باید بو کنید تا بفهمید. همین‌طور بزرگ‌تر شدم و این عادت با من بود تا اون وقتی که مامانم برای این‌که من دست از این عادت به نظر او زشت بردارم، یک فکر بکری به سرش زد و بهم گفت که این کاری که می‌کنم رو اگر کسی که آدم بدی باشه بفهمه، ممکنه پشت دستم مواد مخدری چیزی بزنه و بیهوش یا معتادم کنه. تا اون جایی که یادم هست این حرفش باعث نشد عادتم از سرم بیفته اما امروز که نشسته بودم در تاکسی و یکهو دیدم دارم پشت دستم رو بو می‌کنم، اولین چیزی که یادم افتاد همین حرف مامانم بود. از این دست آموزه‌ها - به زعم او - زیاد دارم در ذهنم که مثلاً توی خیابون اخم کن که مبادا کسی کاریت کنه یا اگر دعوا دیدی فرار کن و ... و الان که دیگه بزرگ شده‌ام و می‌تونم بالغانه به اثرات این کار مادرم فکر کنم می‌بینم که چه ترس بیهوده‌ای از همه چیز در من کاشته شده و چقدر هم به نسبت دوروبری‌هام بدبین‌تر هستم. شاید کمتر از خیلی‌ها صدمه‌ی جسمی و روحی خورده‌ام اما نوع نگرشم به دنیا، جلوی تجربه‌هایی که می‌تونست خیلی جالب هم باشند رو گرفت و الان که به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم که چقدر محافظه‌کار و بی‌حادثه زندگی کرده‌ام و خیلی وقت‌ها در جمع، هیچ خاطره‌ی خیلی جذابی ندارم که تعریف کنم. دوست داشتم صدمه‌ی بیشتری خورده بودم اما عوضش جالب‌تر زندگی کرده بودم و زودتر بزرگ شده بودم.

۱.۱۲.۹۰

احساسی که امروز از قطع شدن ایمیل‌ها داشتم، بسیار شدیدتر از دفعه‌ی پیش بود. هر بار تنمان را می‌لرزانند، مایی که جانمان به اینترنت وصل است. چرا نمی‌گذارند نفس بکشیم؟ اصلن کداممان دستمان اسلحه گرفتیم جلویتان؟ همه دستِ خالی و سرهای پر باد داشتیم. دل‌هایمان گرم بود. داشتیم سعی می‌کردیم تنها ذره‌ی کوچکی از روزهای انقلاب سی سال پیش را تجربه کنیم، روزهای شوریدگی مردم را تجربه کنیم. خوشمان آمده بود و کم‌کم امید هم زد در دلهایمان و چه زود همه‌مان آتش گرفتیم و سوختیم و حالا موجودات از ریخت‌افتاده‌ای هستیم که جلوی کامپیوترهایمان نشسته‌ایم، خبر می‌خوانیم، با هم چت می‌کنیم، با هم آه می‌کشیم، با هم اشک می‌ریزیم، دندان به هم فشار می‌دهیم. این‌ها را که از ما بگیرید، یک روز با اسلحه‌هایمان جلویتان خواهیم بود. بعله. چه گه‌خوریا.

۲۳.۱۱.۹۰

یک روزهایی هستند که آدم خودش را هیچ دوست ندارد. می‌داند که زشت نیست، که بدلباس نیست، که در قضاوت بقیه قابل‌قبول است اما این صدای منطق است و احساسِ آن روزش می‌تواند بسیار بسیار حال بدی داشته باشد. احساس کنی دماغت از بقیه‌ی روزها چه زشت‌تر است، لباست مثل لباس مزخرفی است که هیچ‌کس یک ریال هم بابتش نمی‌دهد، پاهایت مثل خیار چنبر شده و هزار تا چیز بدِ دیگر. فقط کافی است که این‌جور روزها روی یک چیزی هم باشی که حالت را صد برابر کند. شانس بیاوری خوب باشی که صد برابر شود و وای اگر بد باشی.
امروز از آن روزهاست. به جز قیافه‌ام که سعی می‌کنم نروم جلوی آینه که چشمم بهش نیفتد، احساس می‌کنم آرتیست مزخرفی هم هستم که دور خودش خروارها کاغذ و مقوا و بوم جمع کرده و لحظه‌ای که تصمیم گرفته نگشان بدارد خود را به صفت نارسیسیت هم مزین کرده. امروز که از همان روزهاست، حتی به سرم هم زده که نصف بیشترشان را بریزم در کیسه‌ای و ببرم بیندازم در سطل آشغال سر کوچه و بالای کمدمان را خالی کنم که بشود چیزهای سرگردانِ خانه را جا داد به جایشان.
اعتراف به این چیزها خیلی خیلی سخت است. آدم‌ها همیشه سعی می‌کنند آن تصویر خوب دوست‌داشتنی‌شان را نگه دارند و حتی بسطش هم بدهند و بکنندش در چشم و چال بقیه. آدم‌ها سعی‌شان را می‌کنند که در مواقعی که از خودشان متنفرند لبخند بزنند و خیلی هم از خودشان در چشم بقیه تعریف کنند و خوششان بیاید.
سه چهار روزی که قرص‌ها را می‌خوردم خوب و خوش و سلامت به نظرم می‌رسیدم اما دو روزی است که نخوردمشان. دارم دوباره با خودِ غمگین و بی‌اعتمادبه‌نفسم مواجه می‌شوم. دارم دوباره به چند وقت پیشِ خودم تبدیل می‌شوم که قضاوت‌ها و نگاه‌ها برایش مهم است. که جزییات رفتاری آدم‌های بی‌مبالات را می‌بیند و حالش بد می‌شود. که نمی‌گوید به جهنم و دیگر بهشان فکر نکند. فکر می‌کنم ما آدم‌های بیمار، وقتی با آدم‌های به‌ظاهر سالم، معاشرت می‌کنیم و دمخوریم باید قرص‌هایمان را سروقت بخوریم. به خاطر یک شات که ممکن هم هست در کار نباشد، قرص‌هایمان را قطع نکنیم که قیافه‌مان در آینه باز تبدیل نشود به سوهانِ روحمان.
از خودم بیزار می‌شوم و هیچ غلطی هم نمی‌توانم بکنم. اینجا که ایستاده‌ام الان، خیلی سست است. ممکن است بریزد و بروم ته دره و صورتم از همین که هست هم بی‌ریخت‌تر بشود و دیگر همین آشغال‌ها را هم نتوانم بکشم. می‌ترسم همین لکه‌ی بی‌خاصیتی که هستم، هم نباشم.
منتظر نظرات شما نیستم، کشیش. ممنون که گوش دادید.

۱۰.۱۱.۹۰

یه روزایی هست که آدم بی‌این‌که حواسش باشه، میره می‌شینه جای اون زن‌های سنتی قدیم. مرد که از در میاد تو، واسش چایی می‌ریزه، میره شام درست می‌کنه، اگه مرد شام نخوره دل‌خور می‌شه. اما دقیقاً همین الگو می‌تونه تکرار هم بشه ولی زن سنتی جاشو بده به یه زن معمولی ِ امروزی. بره شامِ خودش رو بخوره و کارش رو بکنه و کَکِش هم نگزه. این وسط مرد رو یه نازی هم بکنه، حتی.

۵.۱۱.۹۰

کتاب جمعه: پرستو

اصلا نمی خام یه پست سوزناک و فیلان بنویسم ولی خب به هرحال همه چی ناراحت‌کننده هست، هر کاریش که بکنیم. گویا برای پرستو قرار بازداشت موقت صادر شده ولی خبرش رو فقط رادیو فردا رفته برای همین نمی دونم سطح درستی خبر رو.
می دونید که پرستو یه کاری رو شروع کرده بود و الان هم وسط‌هاشه. این بایگانی مجلات رو منظورمه در ویکی پدیا.
حالا پرستو دیگه نمی‌تونه تایپ کنه و بازنگری کنه و همه چیز اگر همه دست به دست هم ندیم می‌مونه روی زمین (یا حتی رو هوا!)
اگر وقت های پِرت دارید که تایپ کنید همین الان برید در این صفحه ی راهنما و شیوه‌ی تایپ رو خوب بخونید و یاد بگیرید. اگر فارسی‌نویس‌تون مثل مال من که قبلن داغون بود، داغونه، برید این جا و این فارسی‌نویس رو دانلود کنید و از این استفاده کنید. خیلی خوبه. تضمین می کنم. در این صفحه نحوه‌ی تایپ صحیح فارسی رو یاد می‌گیرید. خوندش هیچ ضرری نداره. توصیه‌ام اینه که این صفحه‌های راهنما رو خوب بخونید تا کار خودتون و کسی که بعد از شما متن رو ویرایش می‌کنه، آسون‌تر بشه.
این جا هم لیست مطالب آماده‌ی تایپ کردنه. طبیعی است که پیش از تمام این کارها باید عضو بشید و نام کاربری بسازید.

تا پرستو بیاد بیرون تمومشون کنیم که حداقل بارش رو کمی سبک کرده باشیم.
مرسی از نگین که این فکرو کرد.

۲۲.۱۰.۹۰

دیشب که داشتیم برمی گشتیم، وسط اتوبان یه گربه ای می خواست رد بشه بره اونور. ماشین جلویی رفت رویش. گربه صد مدل آکروباسی زیر ماشین کرد و بعد مثل جت، دوید اونور. زنده مونده بود و ما هاج و واج و راننده ی ماشین جلویی شوکه. توی این مملکت که استرس ها و مشکلات و اتفاقات پیش بینی نشده ی کشنده یهویی میان که زیر بگیرنت و تو هنوز زنده ای و نفس می کشی و معاشرت می کنی و صبح پامی شی میری سرکار و هنوز میری وایمستی توی صف صندوق بنتون که لباسای ارزون تر بخری، عین گربه هه با هزار جور آکروباسی نمرده ای. هنوز داری می دوی واسه رسیدن به اونور اتوبان.

۲۱.۱۰.۹۰

چیزی نمی تونم بنویسم چند روزه. کار متفاوتی در زندگی انجام نمی دم که به نظرم بنویسمش. اصلن نمی فهمم چطور از نقاشی کردنم می نوشتم، همین چند ماه پیش. الان اصلن نمی تونم. انگار بدون خوندن، چشمه ی نوشتنم بند میاد.

۱۵.۱۰.۹۰

یک چیزی هست در من که به مرض شبیه است و آن "پوست درد" است. موقع هایی که اعصابم به گا می رود، پوست جاهایی از تنم درد می گیرد بعد نمی توانم مثلن دستی که پوستش درد می کند را روی جایی بگذارم یا لمسش کنم. یک نفر از دوستهایمان هست که این مرض را دارد و بقیه کلن فکر می کنند من "مرض ساز" هستم و اینها توهم است.
دیشب که پست آقای قند را خواندم در باب اینترنت ملی، پوست درد آرام آرام شروع کرد به سلام کردن و حالا سطح وسیعی از دست و پایم پوستش درد می کند. به دلیل مازوخیسم حاد، یک سری هم زدم به این حزبوالله سایبری ها و فیلان ها و قشنگ حالم دگرگون تر شد.
اینترنت ملی برای من کابوسی است که می تواند منجر به این شود که در این گورستان بمانم و در نهایت بتوانم فرار کنم ترکیه، اگر بسیار هنرمند باشم. این که حالا خبر نخانم و گودر نکنم بخشی از ماجراست و اصلش این که اگر از آن برنامه ی تحصیلی یا سفارت کانادا ایمیل بزنند بهمان و ایمیل نداشته باشیم، هیچ فکری به مغز پوک شده ی من نمی رسد.
فیس بوکم را که بسته ام و هی دارم فکر می کنم بروم بازش کنم و ایمیل آدم ها را بگیرم ازشان و بعد دوباره فکر می کنم هر هر. آن ایمیل های یاهو و جی میل به چه کارم می آیند وقتی خودم ایمیل ندارم و بیایند شاهرگ گردنم را بزنند اگر ایمیل ملی باز کنم. می روم مغز خر می خورم، سنگین تر است. یک وضعیت اره به کون مانندی است که آدم می ماند چه کند.
اینجا را هم که از دست خواهم داد و کم کم از حناق حرف نزدن، غمباد خواهم گرفت. خدا - دارم کم کم مطمئن می شم که نیست - را شکر!
به مردن که فکر می کنم کمی حالم بهتر می شود که خب راهی هست برای راحتی از شر تمام این چیزها و دیگر هم نمی ترسم که آن طرفی باشد که خفتم کنند برای دادن نامه ی اعمالم به دست چپ و راستم که اصلن کدام طرف؟ که اگر خدایی بود و طرفی بود، چطور این همه آدم نمازخان، دزدند و ککشان هم نمی گزد؟
سرکار رفتگانِ بیچاره ای هستیم که تمام عمرمان را با شرافت و اخلاقیات با باد دادیم و به هیچ گور سگی هم نرسیدیم و حالا نشسته ایم و داریم می بینیم حبل المتین کوفتی هر لحظه دور و دورتر می شود.

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ