۵.۷.۹۱

توضیح اولیه: حال ندارم کامپیوترمو وا کنم پس زنده باد موبایل که نه نیم فاصله داره نه راست چین.

گربه خوابیده بود رو مبل. خواب که نه. چرت مبسوط. ساعت ها در همین وضع می لمه روی مبل بزرگه و لای چشماش هم وازه و لاس می زنه با خواب. حسودانه رفتم کنارش دراز کشیدم. دراز کشید کنارم. تکیه داد بهم و خودشو لیس زد. دراز شد در حالی که پایش رو چسبونده بود به شیکمم و سرش هم تقریبن روی سینه م بود. یه حال خوشی اصلن. در روز هر قدر می خواد می خوابه و هر جور می خواد زندگی می کنه. اون وقت من به مثابه انسان همه ش به مفید بودن فکر می کنم. واقعا بشر دو پا چی با خودش فکر کرد که مدنیت رو به وجود آورد و تا این حد گسترده کرد؟ زندگی در طبیعت، خوردن و شکار و جفتگیری و لم دادن در آفتاب چش بود که حالا من انسان باید این همه گیر و گرفت داشته باشم؟ این همه چیز که مثل غل و زنجیر چسبیده بهم و شده جزیی از من؟
فکرم اینه اگه احیانا یه روزی که رفتم چک آپ و بهم گفتن مثلا سرطان داری ول کنم برم در دل طبیعت و بشاشم سراسر به مدنیت و سیویلیزیشن و مثل یک حیوان، یک موجود طبیعی زندگی کنم و بمیرم. قبلش؟ شک دارم شجاعت و کونش رو داشته باشم.

۱۶.۶.۹۱

این بار یه حالتی دارم شبیه عادت کردن. اول کمی عصبانی و غمگین شدم و بعد پوووف خیلی بی‌حس. زنگ زده بود به خواهرم و ترسیده، گفته بود که اگه من قراره برم اونجا که باهاش دعوا کنم بهتره نرم. نمی‌دونه که من ترجیحم اینه که مثل یک شاهد خاموش ازین به بعد نگاه کنم و حرف نزنم. مطمئنن اگر انتخاب دست من بود، انتخابم نداشتن برادر بود و مسئولیت این حس من فقط تقصیر مادرمه. زندگی کردن در میان تفکراتِ متناقض خیلی سخته. مادری که ادعا داره فمینیسته ولی پسرپرست بودن از تمام زندگی‌ش شُره می‌کنه. زنی که خودش رو مدرن می‌دونه اما از مادربزرگ ترک سنتی‌ام هم سنتی‌تره. او هیچ‌وقت نگذاشت و نمی‌گذاره پسرهایش بزرگ بشن، بالغ بشن. خیلی از دخترانی که در خانواده‌ای آذری بزرگ می‌شن این فضا براشون غریبه نیست. هر بار خواستم به او بگم که داره اشتباه می‌کنه و باید این رفتارش رو در قبال پسرهاش تغییر بده، منو به حسادت متهم کرد. دلم از طرفی برای برادران فلجم هم می‌سوزه. مرگ مادرم که ناگزیره و دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد، اون‌ها رو بی‌این‌که بفهمن از پا درخواهدآورد. 

دنبال کننده ها