۶.۲.۹۰

روزهایی که می گذرانم

امروز تقریبا یک ماهی هست که دیگر سرکار نمی روم. می نشینم در خانه، در اتاق دوم و نقاشی می کشم. یک وقتی هست که نقاشی کردنم نمی آید اما فحش می دهم و توی سر خودم می زنم و با یک سیگار خودم را گول می زنم برمی گردم سر کارم. ساعت 11-12 ظهر پرنده هایی می نشینند روی درخت های حیاط و آواز می خوانند. من گوش می دهم لابه لای موسیقی های خودم و آرتی ال فیلان. روزهایی که آفتاب زده روی شیشه و نور تمام اتاق را پر کرده، روزهای بهتری اند. روزهای ابری دلتنگی می آورند. نور کم می شود و باید چراغ روشن کنم و این احساس را می دهد به من که صبح کار کردن، این نیست. رنگ ها را باید در نور روز دید وگرنه که می شود شب نشست زیر نور لامپ.
دیروز ه که از سرکار برگشت با خودش یک فنچ سفید آورد. پرنده فرار کرده بود و خسته نشسته بود روی پله ی خانه ای و او هم آوردش خانه. اینقدر بی حال بود که نشسته بود روی انگشتم و تکان نمی خورد. سبد لباس چرک ها را خالی کردم و کاسه ی آب گذاشتم برایش و از همسایه پایینی ارزن گرفتیم و برایش ریختیم. قحطی زده بود و خورد و نوشید. مدام فکر کردم بدهمش به کسی که فنچ داشته باشد. به گیت زنگ زدیم و قرار شد بیاید بگیرد و ببردش.
وسط حرف با ند و ه یکهو فکرم حرف شد که "نگهش می دارم" و نگهش داشته ام. جفت ندارد و باید برایش قفس هم بگیرم. امروز صبح که خوب خوابیده و چریده بود برای خودش، فرز و تیز می پرید و آواز ناقصی هم می خواند. گذاشتمش در بالکن و یک بند شادی کرد تا هوا سرد شد و گذاشتمش توی اتاق. من کار می کردم و این بیب بیب می کرد.
فهمیده ام که ضعف هایی دارم در کارم و باید رفعشان کنم. ایرادهایی که شاید خیلی ها نفهمند اما خودِ کمال گرایم که می فهمم. یک ساعت تمام روی یک مار کوچک کار کردم که دلم راضی بشود و نشد. بهرحال کار تمام شد و من هم تمام شدم. روی مبل خوابم برد و هی می پریدم به این خیال که ه برگشته خانه.

دنبال کننده ها