۸.۶.۸۸


جدیدن چند نفری را پیدا کرده ام که کاملن می توانم به شیوه ی هپی تری فرندز شکنجه شون بدم و با آرامش بکشمشون؛ یکی شون به طرز بیش از حدی درحال پیشروی روی قسمت ضعیف اعصابم است که احتمالن به زودی نتیجه اش را خواهد دید؛

۶.۶.۸۸

شب ها خواب های آشفته می بینم، که آدم ها رو با مسلسل ها توی خیابون می کشند و پلیس با سگ راه افتاده توی خیابون، ای میل هایی می خونم که اشکم رو درمی آره و باعث می شه دقیقه ای یه سیگار بکشم و عصبانی بشم و هی نفهمم چی شد که این حرف ها زده شد و از دست خوذم حرص بخورم که یه جایی احساساتی شدم؛ ظاهرا اینا اصلا خوب نیست ولی تهش رو که نگاه می کنم می بینم این ها همون اکشن های بزرگ شدنه، درگیر شدن در مسائل و دنیای بزرگسالانی که الان می فهمم مدت هاست جزو اون ها هستم، دوست ندارم اما چاره ای نیست و تنها چیز مهم اینه که بزرگ سال خوبی باشی و سعی کنی دیرتر از یاد ببری کودکی ات رو؛
فلوکستین عمق احساسات رو که یادت رفته دوباره به یادت می آره...

۲۸.۵.۸۸

دیروز که خانمه نشسته بود با قدرت کلامش و میمیک باحال و قیافه ی جالبش جلوی ما و با تن صدای قوی اش حال جفتمونو خوب کرد؛ مهم نیست حالا که حرفاش چقدر سندیت داره، مهم الان اینه که می شه با یه ربع حرف زدن با یه نفر که سرشار از اعتمادبه نفسه، احساس کنی بیرون رفتی از بن بستی که داشته خفه ات می کرده؛ بعضی وقتا آدم به یه همچین موقعیتایی نیاز داره و خودش هیچ نمی دونه...

۲۵.۵.۸۸

این قدر می نشینم پشت این لب تاپ و کار می کنم که گردنم در حال کنده شدن است، هنوز نقطه گذاری ویندوزم اشکال دارد و مجبورم ویرگول بگذارم، کلاس زبانم را منتقل کرده ام به ساعت هفت تا نه شب و خوب ریده ام به روزهای زوج هفته ام، یک همکار بی اعصاب دارم که کلی می خندم از کارهایش، از حرص خوردن های الکی اش و یک رییس که مبتلا به سندرم پای متحرک است، بدتیپ ترین موجود دنیا هستم با مانتوی خاکی-زیتونی و مقنعه ی سرمه ای، یاد گرفته ام کارهایم را طول بدهم و تند تند کار نکنم، دارم می شوم مثل بقیه اما یک فرق گنده با آن ها دارم: من گوگل ریدر دارم و آن ها ندارند و این نمی توانی بدانی که چه موهبتی است ...

۲۱.۵.۸۸

این ها وقاحت را از حد گذراندند، سایت درست کرده اند که برویم همه با هم! از موسوی و حامیانش شکایت کنیم!!! لعنت بهتون، واقعا این حیوان صفت ها کی هستند که شروع کرده اند به نشان دادن قیافه ها واقعیشان؟
وقتی پا می گذاری به مجالس ختم جوان های کشته شده تازه می فهمی چقدر عصبانی هستی و غمگین، چه بغضی گیر کرده ته گلویت، هر کس می آمد ختم دایی نیما انگار یک گوشه ی امنی پیدا کرده بود و زار می زد، این همه وقت را زار می زد، یاد تمامشان شاد،
امیدوارم آن مواجب بگیرهایی که می روند و آن فرم شکواییه ی ابلهانه را امضا می کنند به عاقبتشان فکر کنند،
روزی نرسد که ورق برگردد... آن روز روز خوبی برای هیچ کدامشان نخواهد بود...

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ