*****
هرموقع بچه هاي كلاس در حياط جمع مي شدند و حرف مي زدند با آن طور حلقه زدن دور هم و پچ پچ كردن، مي دانستم كه كافيست جلو برم و هربار كه مي رفتم نگاهم مي كردند انگاري كه مجرمم و كثيفم و پخش مي شدند توي حياط. بعدها مريم كه حالا دو تا بچه دارد، بهم گفت مادرت معلم بود و ما فكر مي كرديم جاسوس كلاس هستي. تا سال ها محروم شده بودم از داشتن يك دوست در مدرسه چون مادرم معلم دو كلاس پايين تر در مدرسه ي بغلي بود. همكلاسي هام فقط وقتي نمره مي خواستند دوستم بودند. هنوز هم وقتي آدم ها جلويم درگوشي حرف مي زنند توهم مي گيرتم. فكر مي كنم به فكري كه درباره ام مي كنند. به قضاوت هاي سرسري شان. به اين كه مي توانند اگر بخواهند ديگر با من حرف نزنند، دوستم نداشته باشند و مثل همكلاسي هايم طردم كنند. قبل از اين كه ديگر كسي بتواند به من ضربه بزند، من مي زنم. مسخره شان مي كنم. شوخي هاي احمقانه مي كنم و ديگر هيچ كس نمي فهمد چقدر مي ترسم از نداشتنشان، از اين كه جاجم كنند به چيزي كه نيستم، از اين كه بروند پخش بشوند و ديگر دوستم نداشته باشند. به خودم كه مي آيم مي بينم همه را لت و پار كرده ام و خودم مانده ام با آدم هاي زخمي ي كه اين ببر خر عوضي را پذيرفته اند و هيچ تلاشي هم براي ترك كردنش نمي كنند و نمي دانند كه چه قدر دوستشان دارم و جانم درمي رود براي تك تكشان.