وقتی اولش اومدیم اینجا، همه دهنشونو کج کردن و گفتن: وای مجتمع... چطوری دوست دارین تو یه مجتمع زندگی کنین؟ حالا که امروز نشسته ام روی تخت و حتمن ِ حتمن آخرین پست زندگی ام رو از این خونه می نویسم می دونم که این مجتمع، یه مجتمع معمولی نبود واسه ی هیچ کدوم اونایی که توی این سه سال دوستمون بودن. همه شون یه تیکه از دلشونو جا گذاشته ان توی این مجتمع. شاید یه جایی کنار استخر، یه گوشه ی باغچه ها، کنار بالکن خونه یا حتی لای پشمالوهای گربه ای که یه روزی نازش کردن. من اما، ما اما، دلمونو خوب تیکه اشو جا گذاشته ایم اینجا و نمی تونیم با خودمون ببریمش. جایی که اولین خونه ی دونفره مون بود و عاشق پارکت هاش شدیم روز اول. هی امروز و فردا کردیم و دل خوش کردیم که خانوم ق نمی تونه خونه رو بفروشه و تو دلمون فرجه دادیم به خودمون تا عید و یکهو یه روز خانوم ق زنگ زد و گفت خونه رو فروخته، که از دست خونه راحت شده، که امیدوار بوده ما بخریمش و نشده، که هزار تا چیز ِ دیگه اما خب نگفت که حالا شما دلتونو و خاطره هاتونو چطوری کنده می کنید از این خونه و می رید. طبیعیش هم همین بود که نگه. چون به تخمش نبوده شاید مثل همه ی این خونه و اون جعبه ها و عکس ها و کتاب ها و صفحه ها که به تخمش نبوده ان هیچ وقت. توی این یه ماه و نیم که مهلت داد برای تخلیه به بهانه های مختلف اشک اومد توی چشمم و نتونستم گریه نکنم؛ گربه ها، کلاغم که واسش دم پنجره ی آشپزخونه غذا می ذاشتم و اون همه درخت که صبح حالتو جا می آرن. دیوار رو نه ماهه قرمز کرده ایم و خونه تازه جون گرفته. میز علیب اینا رو خریدیم که به دیواره و رنگ مبلامون میاد و کلی چیز که یادم نمیاد الان.
یه روز برمی گردم و یه دونه خونه می خرم همین جا. اگر تا اون روز از این توپ گنده ها نیاورده باشن و خونه هاشو خراب نکرده باشن، مثل توی فیلما.