۲۱.۲.۹۰

موودسوویینگرز

بیمارم. بله بیمارم. اولاش فک می کردم افسردگیه. بعدتر که رفتم و اتفاقن در سرچ های گوگلی ام برخوردم به یک سایتی که مال یک دانشگاهی بود در کالیفرنیا، اونها بعد از دو تا تست بهم گفتن نه تو افسرده نیستی. شما مودسویینگ داری.
این که مودسویینگ چیه خودم هم دقیقن اطلاع ندارم فقط می دونم که در یه روز که با کم کردن ساعت خواب می شه 16 ساعت، ممکنه بیش از چهار مدل حال رو تجربه کنم. استرسو، بی حال و خسته و بی حس، خوشحال و پرانرژی و بی قراری که اولش انرژی انفجاری دارم و بعد تبدیل می شه به پوووف.
مودسویینگ گویا درمان نداره. حتی خودم فکر می کنم نتیجه ی بی کم و کاست بیش فعالی درمان نشده ام در بچگیه.
همین لحظه که دارم اینو می نویسم در وضعیت دوم هستم. بی حالی غیرقابل کنترل. در این وضعیت که اگر بهش پا بدم می تونه زندگی ام رو به گه بکشه، می رم می نشینم جلوی کارم و سعی می کنم ( عین کلمه ی سعی می کنم رو فرض کنید ) و حتی اگر پیشرفت قابل توجهی در نقاشی ام به وجود نیاد وضعیتم رو حفظ می کنم. تا حدی جواب می ده. ممکنه در یک ساعت فقط روی یک بخش یک سانت در یک سانت، کار کنم اما سعی می کنم ( خیلی سعی می کنم ) که به حالم محل نذارم. شرایط پیچیده ایه و احتمالن فقط باید این حال رو دقیقن تجربه کرده باشید تا متوجه اوضاع مزخرفش بشید. در مورد نقاشی کردن که نتیجه ی ملموس و عینی داره کارم آسون تره ولی مواردی مثل فرانسه خوندن به یک فاجعه تبدیل می شه. در این حال، حتی تلفظ درست کلمات رو هم از یاد می برم. می شم یه آدمی که انگار یه ماهه فرانسه خونده ( الان شش ماهه که فرانسه می خونم ) و حتی وقتی مکالمه رو گوش می کنم و سعی می کنم ( همون سعی، حتی بیشتر ) که تلفظ هام درست باشه کاملن شکست خورده ام.
اولا که فهمیدم وضع زندگیم این جوریه، خودم رو می سپردم دست حال لحظه ام. این بدترین کار بود چون حال دوم یعنی بی حال و خسته و فیلان قوی ترین مدل حال (شاید در منه ) است و می تونه تا ابد ادامه پیدا کنه. دراز می کشیدم روی مبل جلوی تلویزیون و ساعت ها به صفحه خیره می شدم. برام هم فرق نداشت چی می بینم. فقط می دیدم. بعدتر که رفتم سرکار وضعیتم بیشتر رفت در حال اول که استرسو بودم و تمام روز در حال سکته کردن از اضطرابی که واقعن دیوانه کننده بود.
الان آگاهم به مشکلم. می دونم و می فهمم که کی در چه حالی ام. بعضی وقت ها نمی تونم مقاومت کنم ولی در کل بخوام حساب کنم موفق تر عمل می کنم از قبل. خیلی موفق تر.
تا در این وضعیت نباشید درکش نمی کنید. باور کنید. این رو گفتم که بدونید وقتی با آدمی مثل من هستید ( چه دوست چه همخونه چه پارتنر و چه هرچی ) بدونید ماها نیاز به چیزی داریم به نام درک کردن. ما رو درک کنید. مثل ایدزوها که درکشون می کنید یا سرطانی ها. ما هم بیماریم فقط ظاهرمون هیچی رو نشون نمی ده. ما هم داریم درد می کشیم. دردی که هیچ وقت تموم نمی شه.

۱۹.۲.۹۰

ماده هه

فردای روزی که پست قبلی رو نوشتم جفت گیری کردند. ماده ی نادان شروع کرد به لانه سازی در ظرف دونه شون. کاملن خودجوش. طبعن به دلیل این که پدر پرنده بازی دارم می دونم که جای جوجه ی اینا باید تاریک باشه وگرنه می میرن. رفتم و با یک حرکت خیلی هوشمندانه جای لونه و جادونه اشون رو عوض کردم. فکر کردم چون دو تا جای دونه دارن که توی یکی ارزنه و در دیگری تخم کتون، پس خیلی زجر نخواهند کشید. طبعن پرنده ی ماده از لونه سازی منصرف شد و تمام روز داغون نشست یه گوشه ای و تبدیل به یه موجود افسرده شد. می خوابید و صدا درنمی اومد ازش.
امروز صبح پاشدم و وضعیت رو به وضع سابق درآوردم. الان کاملن خوشحاله. لونه نساخت اما می بینم که انگار ازین که دونه ها در یک لاین قفس است و او می تونه از این دونه بپره به اون دونه، رضایت کامل داره. شاید دلیل اینکه اصرار داره همونجا لونه بسازه اینه که دسترسی اش به غذا رو به هیچ وجه از دست نده. احتمالن زندگی در پرنده فروشی ی که خیلی پرنده با اون وضعیت کنار هم زندگی می کردن و حتمن سر غذا مرافعه داشتن، این احساس ناامنی رو بهش داده. بیشترین کاری که در روز انجام می ده خوردنه. می ترسم بترکه.

۱۶.۲.۹۰

طبیعت

روز اولی که رنگی رو خریدم و انداختمش توی قفس، سفیده که آقا می باشه یه بند زدش. کاری کرد که خانم بیچاره رفته بود نشسته بود کف قفس و جرات هیچ ابراز وجودی رو نداشت. از قبل تر بذارید بگم. خانم رو از پاکتش رها کردم توی قفس و بعد آقا رو سعی کردم بگیرم که فرار کرد و در نهایت با روسری راهی قفسش کردم. نفس نفس می کرد و سخت ترسیده بود. رفت یه گوشه کز کرد به حال موجوداتِ والدین مرده و خانم رفت نشست کنارش و هی بهش توجه کرد. تا حالش جا اومد نوک زد تو سر خانم بیچاره و این کارو یه بیست و چهار ساعتی ادامه داد. خانومه با نقشه های از پیش کشیده شده هی می رفت خودشو می چسبوند بهش و این پروسه یه روز ادامه داشت. سه روز بعد دیدم دارن نوک بازی می کنن. روز بعدش دوتایی در کنار هم خوابیده بودند روی جادونه ایشون. الان دیگه یه زوج خوبن و کاملن رفتار طبیعی دارن. همه اش به این فکر می کنم که اگه خانومه تیپ رفتاریش ازینا بود که خودشو عن می کرد و می رفت یه گوشه و هیچ تلاشی برای ارتباط گرفتن نمی کرد، الان به دلیل به گا رفتن ارتباطشون باید برش می گردوندم شهر پرنده و یه ماده ی جدید می خریدم. خانم رو از یه قفس کثیف که بیستایی فنچ به هم چسبیده توش زندگی می کردن، نجات دادم. الان دوبرابر اون موقع، دونفری فضا دارن و در هوای بهاری بالکن، با یه آقای سفید به سر می برن. هوش طبیعی اش بهش کمک کرد که برنگرده توی اون آشغالدونی و ترجیح داد یه روز کتک بخوره محض مشخص شدن تریتوری آقاهه ولی الان دوبرابر دونه می خوره و تپلی و خوشحاله. جفت گیری هم نکردن هنوز. خوشم میاد که باهوشه.

۱۲.۲.۹۰

من الان خودِ اوباما هستم یا علفش خوب بوده؟

الان دیگه مطمئنم تست های شخصیت و مشاغل و این تست مسخره ی ایران ذهن، از دم مسخره ان. نمی دونم من تیزهوشم و مغزم به یه شکل قشنگی خودش جوابی که دوست داره باشه و نه هست رو تیک می زنه یا این تست ها بی پایه و اساسن. من در این تست ها آدمی هستم خفن و قوی و فیلان و بهمان و دست به کارای خفن می کنم و می تونم وکیل و مدیرکل و هزارتا پست باحال و پردارآمد داشته باشم، لیدر باشم و عملگرا (من؟ من؟) هستم و حتی بعضی وقت ها بی احساس!!!
این آدم پراز انرژی و پرفکت و فیلان که می گن الان یک نقاش زپرتی در دهه ی چهارم ( بله، سی و دوساله هستم و 6 ماهه دیگه سی و دو سالم تموم میشه) زندگی اشه که هنوز می شینه جلوی بومش پنیک می زنه از این که اونی که قراره این کارو ببینه و شاید کالکتور باشه و یا گالری دار قراره با چه زاویه ای برینه بهش.
این آدم لیدر و شاخ و جالب انگیز و قوی، وقتی مهمترین آدمش حالش خوب نیست و او نمی دونه چشه و چون او آدم درونگراییه و اصولن مثل خود نویسنده که یک ریز حرف می زنه و یکی باید یه وقتایی بهش یادآوری کنن که بسه، نیست می تونه در عرض یه دقیقه حال همین آدم خفنی که توصیفش رفت رو ازین رو به اون رو کنه. (دارم شرح حال میدم فقط)
بعد آن خانم که قراره وکیل و مدیرعامل بی احساسی باشه که عامل پیشبرد بزرگ ترین کارهای جهانه، یه احساساتی گاوی است که وقتی دوستش فیلمش می کنه و سرکارش میذاره برایش استرس می گیره و طوری حالش بد می شه که افت قند پیدا می کنه.
مدام ته مغزش یک موجودات ریز و زیادی داد می زنن : اون روز نزدیکه که بری و همه شونو بذاری این جا و جر بخوری ازین سر تا اون سر و این خانمی که شرحش رفت خیلی آهسته و بی صدا جر می خوره.
حالا کلن گفتم نشینین ازین تست ها بزنین چون اگه مثل من آدم بدبین و داغونی نباشین باور می کنین و ممکنه به گا یا همون جایی که خیلی دوره برید. با تشکر

دنبال کننده ها