بیمارم. بله بیمارم. اولاش فک می کردم افسردگیه. بعدتر که رفتم و اتفاقن در سرچ های گوگلی ام برخوردم به یک سایتی که مال یک دانشگاهی بود در کالیفرنیا، اونها بعد از دو تا تست بهم گفتن نه تو افسرده نیستی. شما مودسویینگ داری.
این که مودسویینگ چیه خودم هم دقیقن اطلاع ندارم فقط می دونم که در یه روز که با کم کردن ساعت خواب می شه 16 ساعت، ممکنه بیش از چهار مدل حال رو تجربه کنم. استرسو، بی حال و خسته و بی حس، خوشحال و پرانرژی و بی قراری که اولش انرژی انفجاری دارم و بعد تبدیل می شه به پوووف.
مودسویینگ گویا درمان نداره. حتی خودم فکر می کنم نتیجه ی بی کم و کاست بیش فعالی درمان نشده ام در بچگیه.
همین لحظه که دارم اینو می نویسم در وضعیت دوم هستم. بی حالی غیرقابل کنترل. در این وضعیت که اگر بهش پا بدم می تونه زندگی ام رو به گه بکشه، می رم می نشینم جلوی کارم و سعی می کنم ( عین کلمه ی سعی می کنم رو فرض کنید ) و حتی اگر پیشرفت قابل توجهی در نقاشی ام به وجود نیاد وضعیتم رو حفظ می کنم. تا حدی جواب می ده. ممکنه در یک ساعت فقط روی یک بخش یک سانت در یک سانت، کار کنم اما سعی می کنم ( خیلی سعی می کنم ) که به حالم محل نذارم. شرایط پیچیده ایه و احتمالن فقط باید این حال رو دقیقن تجربه کرده باشید تا متوجه اوضاع مزخرفش بشید. در مورد نقاشی کردن که نتیجه ی ملموس و عینی داره کارم آسون تره ولی مواردی مثل فرانسه خوندن به یک فاجعه تبدیل می شه. در این حال، حتی تلفظ درست کلمات رو هم از یاد می برم. می شم یه آدمی که انگار یه ماهه فرانسه خونده ( الان شش ماهه که فرانسه می خونم ) و حتی وقتی مکالمه رو گوش می کنم و سعی می کنم ( همون سعی، حتی بیشتر ) که تلفظ هام درست باشه کاملن شکست خورده ام.
اولا که فهمیدم وضع زندگیم این جوریه، خودم رو می سپردم دست حال لحظه ام. این بدترین کار بود چون حال دوم یعنی بی حال و خسته و فیلان قوی ترین مدل حال (شاید در منه ) است و می تونه تا ابد ادامه پیدا کنه. دراز می کشیدم روی مبل جلوی تلویزیون و ساعت ها به صفحه خیره می شدم. برام هم فرق نداشت چی می بینم. فقط می دیدم. بعدتر که رفتم سرکار وضعیتم بیشتر رفت در حال اول که استرسو بودم و تمام روز در حال سکته کردن از اضطرابی که واقعن دیوانه کننده بود.
الان آگاهم به مشکلم. می دونم و می فهمم که کی در چه حالی ام. بعضی وقت ها نمی تونم مقاومت کنم ولی در کل بخوام حساب کنم موفق تر عمل می کنم از قبل. خیلی موفق تر.
تا در این وضعیت نباشید درکش نمی کنید. باور کنید. این رو گفتم که بدونید وقتی با آدمی مثل من هستید ( چه دوست چه همخونه چه پارتنر و چه هرچی ) بدونید ماها نیاز به چیزی داریم به نام درک کردن. ما رو درک کنید. مثل ایدزوها که درکشون می کنید یا سرطانی ها. ما هم بیماریم فقط ظاهرمون هیچی رو نشون نمی ده. ما هم داریم درد می کشیم. دردی که هیچ وقت تموم نمی شه.
این که مودسویینگ چیه خودم هم دقیقن اطلاع ندارم فقط می دونم که در یه روز که با کم کردن ساعت خواب می شه 16 ساعت، ممکنه بیش از چهار مدل حال رو تجربه کنم. استرسو، بی حال و خسته و بی حس، خوشحال و پرانرژی و بی قراری که اولش انرژی انفجاری دارم و بعد تبدیل می شه به پوووف.
مودسویینگ گویا درمان نداره. حتی خودم فکر می کنم نتیجه ی بی کم و کاست بیش فعالی درمان نشده ام در بچگیه.
همین لحظه که دارم اینو می نویسم در وضعیت دوم هستم. بی حالی غیرقابل کنترل. در این وضعیت که اگر بهش پا بدم می تونه زندگی ام رو به گه بکشه، می رم می نشینم جلوی کارم و سعی می کنم ( عین کلمه ی سعی می کنم رو فرض کنید ) و حتی اگر پیشرفت قابل توجهی در نقاشی ام به وجود نیاد وضعیتم رو حفظ می کنم. تا حدی جواب می ده. ممکنه در یک ساعت فقط روی یک بخش یک سانت در یک سانت، کار کنم اما سعی می کنم ( خیلی سعی می کنم ) که به حالم محل نذارم. شرایط پیچیده ایه و احتمالن فقط باید این حال رو دقیقن تجربه کرده باشید تا متوجه اوضاع مزخرفش بشید. در مورد نقاشی کردن که نتیجه ی ملموس و عینی داره کارم آسون تره ولی مواردی مثل فرانسه خوندن به یک فاجعه تبدیل می شه. در این حال، حتی تلفظ درست کلمات رو هم از یاد می برم. می شم یه آدمی که انگار یه ماهه فرانسه خونده ( الان شش ماهه که فرانسه می خونم ) و حتی وقتی مکالمه رو گوش می کنم و سعی می کنم ( همون سعی، حتی بیشتر ) که تلفظ هام درست باشه کاملن شکست خورده ام.
اولا که فهمیدم وضع زندگیم این جوریه، خودم رو می سپردم دست حال لحظه ام. این بدترین کار بود چون حال دوم یعنی بی حال و خسته و فیلان قوی ترین مدل حال (شاید در منه ) است و می تونه تا ابد ادامه پیدا کنه. دراز می کشیدم روی مبل جلوی تلویزیون و ساعت ها به صفحه خیره می شدم. برام هم فرق نداشت چی می بینم. فقط می دیدم. بعدتر که رفتم سرکار وضعیتم بیشتر رفت در حال اول که استرسو بودم و تمام روز در حال سکته کردن از اضطرابی که واقعن دیوانه کننده بود.
الان آگاهم به مشکلم. می دونم و می فهمم که کی در چه حالی ام. بعضی وقت ها نمی تونم مقاومت کنم ولی در کل بخوام حساب کنم موفق تر عمل می کنم از قبل. خیلی موفق تر.
تا در این وضعیت نباشید درکش نمی کنید. باور کنید. این رو گفتم که بدونید وقتی با آدمی مثل من هستید ( چه دوست چه همخونه چه پارتنر و چه هرچی ) بدونید ماها نیاز به چیزی داریم به نام درک کردن. ما رو درک کنید. مثل ایدزوها که درکشون می کنید یا سرطانی ها. ما هم بیماریم فقط ظاهرمون هیچی رو نشون نمی ده. ما هم داریم درد می کشیم. دردی که هیچ وقت تموم نمی شه.