روزی بیش از شش ساعت زبان میخونم. گاهی خوابالودم ولی میخونم. رفتم تعیین سطح دادم برای فری دیسکاشن و یارو سعی کرد کلاسها عمومیشون رو هم در پاچهام فرو کنه. بعد هم منشی موسسه. قطب راوندی شعبهی توانیر خر است. با اینکه پاچهام اصولن گشاده ولی موفق نشدهاند و من فرار کردم. مردک منو انداخته در سطح کودکان دبستان که تازه قراره بفهمن آخر فعل سوم شخص قراره اس بیاد. نشستهام دارم با پشتکاری که در زندگیم بیسابقه است خودم با خودم زبان میخونم بعد با من اینطور رفتار میشه. بهم میگه حرف زدنت خیلی بده!! بعد میگه الان بری آیلتس بدی میشی ۵.۵ !!! الان این بده؟ آخه چرا اینقدر احمقین شما؟
امروز یه کوچولو خوابیدم اما نمیدونم چطوری از خواب پریدم که هنوز دارم از تو میلرزم. خوابم نمیاد ولی نمیتونم متمرکز بشم. حالا نشستهام مینویسم و فیسبوک میکنم بلکه بیام سرحال و بشینم به بقیهی خوندنم ادامه بدم.
لپتاپم هم داره مریض میشه. هی یه ساعته باطری خالی میکنه و ميگه شارژر، شارژر. دلم میسوزه. یه روزگاری بود که سرورانه ساعتها شارژر داشت.
تو فکر دو تا از دوستامم. نگران طور.
فنچها رو گذاشتهام توی بالکن. خوشحالن انگار. دیروز دیدم یه مرغ میناهه اومده نشسته روی قفسشون. خیلی بامزه بود. هی وسوسه میشم در قفسو باز کنم که برن و آزاد باشن ولی میدونم به چند روز نکشیده میمیرن. فنچها رو باید برد استرالیا آزاد کرد نه اینجا. کاش شعور و حافظه داشتن و میشد در قفسو باز گذاشت که برگردن و واسه خودشون خوشحال باشن ولی متسفانه هیچکدوم اینا رو ندارند.