دیشب بالاخره فیلم iron lady رو دیدم. بازی مریل ـاستریپ که حرف نداشت. فیلم رو هم با چند تا اغماض دوست داشتم. یادم رفته بود که تاچر برای من در کودکیم سمبل زن قوی بود. تقریبا ده سالم بود که یهروز بردر کوچکترم و دخترخالهم رو تحریک کردم که لباس بزرگسالانه بپوشیم و بریم پیش مارگارت تاچر. طبعن بزرگترا مانعمون شدن اما این چیزی از ارزش این زن در ذهن من کم نکرد. من اون روزها هیچ ایدهای دربارهی سیاستها و حس بریتانیاییها به او نداشتم اما صورت همیشه آرام او، طرز لباس پوشیدنش و قدرت تصمیمگیریش برایم بسیار جذاب بود.
حتما که او ایرادهای جدیی در سیاستهاش داشته اما در اون وضعیت که تنها و شاید آخرین زن تاریخ بریتانیای کبیر بوده که نخستوزیر شده، با اون فضای سیاسی مردانه، بسیار تحسینبرانگیز عمل میکرده.
یک جملهای در فیلم بود که میشه ازش به وضع سیاسی-اجتماعی زمانش و شاید زمان ما هم پی برد: «وقتی زنی قوی در صحنه ظاهر میشه و تصمیمات محکم میگیره، مردها نمیتونن تحملش کنن.»
۱۰.۶.۹۱
۸.۶.۹۱
یادم نیست چند سالم بود اما شما مبنا رو بگذارید بر همون سالهایی که نشر میترای نمک بهحروم، کتابهای کاستاندا رو چاپ کرد. من یک برادری دارم سالها از خودم بزرگتر و این برادر افتاد در گرداب این کتابها و رفت در وادی دونخوان و تلاشهای بسیار برای رسیدن به دقت سوم که خب صدالبته نرسید هیچوقت بهش. اون سالها من و برادر کوچکترم رو مینشوند روی تخت اتاقش ساعتها و برای ما از کتابهای این مردک میخواند. شما تصور کنید کودک حدودن ده-دوازده سالهای رو که برادر بیست و اندی سالهش زورش کرده به شنیدن اون توهمات و خزعبلات و طبیعی بود که بخش اعظمی از شنیدههای ما باد هوا میشد به دلیل نداشتن درک درستی از مطلب. تا موقعی که در خواندههای برادرم حرفها در حد «عبور از خودبینی» و «رسیدن به حقیقت» و این چیزها بود همهچیز در هالهای از ابهامی شیرین در حال گذر بود. در یکی از آن کتابها، بحث رفت به سمت چیزی به نام «موجودات غیرارگانیک». همینطور این مبحث باز و بازتر شد و با تخیلات ذهنی برادرم هم در هم آمیخت. من هنوز که هنوزه نمی دونم این موجودات چه خرایی هستند اما در بحبوحهی نوجوانی، اینها شدند کابوس زندگی من. نمیدانم گفتهام دربارهی نه سالگیم که بردنم در اتاق تشریح دانشگاه ملی و جنازه نشونم دادند؟ با همچین بکگراندی و با وجود کمی دانسته در باب «جن» و این چیزها، این موجودات جدید کاملن فتحالبابی شدند بر ترسهای بسیار شدید من از تنهایی و تاریکی. بگذریم که در هفده هژده سالگی بارها دل برادرم رو شکستم و به او فهماندم که هرگز هیچ علاقهای به شنیدن مزخرفات این کتابها نداشته و ندارم. اما همیشه از خودم میپرسم که اگر نمیدانستم دربارهی اون عرفان سرخپوستی و بقیهی مهملاتشون، الان زندگیم بهتر نبود؟ شک ندارم که بود. شک ندارم که این آموزههای شبهمذهبی که همچنان نشست کرده در ته روح و مغز من، اگر نبودند، من آدم روشنبینتر و سَبُکروحتری بودم. ریشهی خیلی از خرافاتی که بهشون کمی معتقدم هم از همینجاست. حتمن که مذهب هم با روح کودکان، شبیه به همینکار رو میکنه. از آنها موجودات بهظاهر دانایی میسازه که روحهایی کج و معوج رو در درونشون حمل میکنند و احساس برتری بر بقیه و توجه ویژهی چیزی به نام خدا بَرِشون، به عرش میرسونتشون. این احساس متفاوت بودن، روزی جایی چنان به خاک میزدنتشون که باید خاکانداز آورد برای جمع کردنشون.
اشتراک در:
پستها (Atom)