اصلا نمیفهمم چم شده. الان بیش از یک هفته است که دستگاه گوارشم قاطی کرده و شبها هم اون موقعی که خودم و هاد با هم سیگار روشن میکنیم و پنجرهی خونه بسته است، حالت تهوع میگیرم. سر صبح یه پرتقال خوردم و بعدش یه لیوان قهوه ترک و هنوز قهوههه تموم نشده بود که آلارم «برو دسشویی» زده شد. ریهمم خیلی حالش بده. هی سرفه میکنم و بوی نا میآد از توش. نمیتونم یه سیگار کامل بکشم. کلن فک میکنم یا از علائم پیریه یا آلودگی هوا یا حاملگی. اولی و آخری باشن جالبتره حتی.
دیشب هم قسمت آخر یکی از سریالهای مورد علاقهم رو دیدیم . تمومش کردیم. پایانش خیلی منطقی و خوب و قابل قبول بود و اینبار جی.جی.آبرامز نرید به اعصاب من، مثل اون باری که سر لاست رید و خوشحالم. اما ناراحت هم هستم که فرینج عزیزم تموم شد. کاش دکستر تموم شده بود.
کاملن متوجه هستم که مدتیه خیلی بیمزه و روزمره و حوصلهسربر مینویسم و خیلی راحت آدما میتونن مارکآلازریدم کنن یا حتی دیگه نخوننم. اما خب زندگی همینه. یه وقتایی اینقده چیز خوب هست تو سرت و ریخته هی ماجرا و موضوع ناب جلوی پات که اصلن نمیدونی کدومو بنویسی، یه وقتایی هم میشی حلزون و خیلی لزجطور میشینی ماهی یه بار مینویسی که اسهال داری برای مثال. کاش من هم یک وبلاگر همیشههیجانآور بودم.