۸.۱۱.۹۱

اصلا نمی‌فهمم چم شده. الان بیش از یک هفته است که دستگاه گوارشم قاطی کرده و شب‌ها هم اون موقعی که خودم و هاد با هم سیگار روشن می‌کنیم و پنجره‌ی خونه بسته است، حالت تهوع می‌گیرم. سر صبح یه پرتقال خوردم و بعدش یه لیوان قهوه ترک و هنوز قهوه‌هه تموم نشده بود که آلارم «برو دسشویی» زده شد. ریه‌مم خیلی حالش بده. هی سرفه می‌کنم و بوی نا می‌آد از توش. نمی‌تونم یه سیگار کامل بکشم. کلن فک می‌کنم یا از علائم پیریه یا آلودگی هوا یا حاملگی. اولی و آخری باشن جالب‌تره حتی.

دیشب هم قسمت آخر یکی از سریال‌های مورد علاقه‌م رو دیدیم . تمومش کردیم. پایانش خیلی منطقی و خوب و قابل قبول بود و این‌بار جی.جی.آبرامز نرید به اعصاب من، مثل اون باری که سر لاست رید و خوشحالم. اما ناراحت هم هستم که فرینج عزیزم تموم شد. کاش دکستر تموم شده بود.

کاملن متوجه هستم که مدتیه خیلی بی‌مزه و روزمره و حوصله‌سربر می‌نویسم و خیلی راحت آدما می‌تونن مارک‌آل‌از‌ریدم کنن یا حتی دیگه نخوننم. اما خب زندگی همینه. یه وقتایی اینقده چیز خوب هست تو سرت و ریخته هی ماجرا و موضوع ناب جلوی پات که اصلن نمی‌دونی کدومو بنویسی، یه وقتایی هم می‌شی حلزون و خیلی لزج‌طور می‌شینی ماهی یه بار می‌نویسی که اسهال داری برای مثال. کاش من هم یک وبلاگر همیشه‌هیجان‌آور بودم.

۲۳.۱۰.۹۱

نه که نوشتنم نیاد، اتفاقن خیلی هم میاد اما وقتایی که هیچ وسیله‌ای واسه نوشتن ورِ دستم نیست یا این‌قد عجله دارم که بی‌خیالش می‌شم. موقع پالتو پوشیدن که بدوم برم بیرون چون ده دقیقه است دوستم نشسته تو ماشین دم در یا وقتی نشسته‌ام روی توالت فرنگی و دستم از دنیا کوتاهه. خیلی هم حیفه چون خیلی چیزای خوبی می‌شن اما خب دود بی‌رنگی می‌شن و می‌رن تو جو زمین.
این وسط کامپیوترمو عوض کرده‌ام و از یه لپ‌تاپ ۱۰ اینچ یهو رفته‌ام به یه ۱۵ اینچ زیادی روشن که منتج به این شده عین  خلا عینک آفتابی به چشم بخونم و بنویسم. یه قرصی رو هم دارم یه ماهه می‌خورم که ایرانیش خیلی حالمو خوب کرده بود. فقط یه حساسیت خطرناک داد که مجبور شدم برم رو یه مدل خارجی‌اش. حالا وقتی می‌خورمش فقط به خواب و خوابیدن فکر می‌کنم. دوباره شده‌ام همون آدم بی‌حالی که باید سه ساعت زجر می‌کشید تا پا می‌شد به زندگیش می‌رسید. شبا می‌خورمش که حداقل خوب بخوابم.
یه مدتی هم هست که یه سردرد رو اعصابی دارم که هی می‌ره و میاد. می‌ره تو چشمم، می‌ره تو شقیقه‌ام یا پیشونی و بدخلق و فلجم می‌کنه. نمی‌دونم از هواست یا سر کچلم سرما خورده یا چی. احتمالن همون چی
در دوره‌ی فکر کردن به ایده هستم در کارم. دوره‌ی سختیه اما لذت‌بخش‌تر از زمان اجراست. با فاصله لذت‌بخش‌تره. همیشه فکر می‌کنم اگه یه شغلی بود اینجا به نام آیدیامن-آیدیا وومن حتمن که من می‌رفتم می‌شدم. اصلن اون «مرد عمل» که می‌گن در استیل من نیست. به جاش هی بشینم خیال کنم و فکر کنم و ایده بچینم. به به.
سوپرانوز خیلی خوبه اما حرصمم درمیاره. فرینج دو قسمت دیگه تموم می‌شه و حیف. 
گربه قشنگ بزرگ شده. کمتر گاز می‌گیره. حالا شاید مسخره کنین اما رسیدم به اون مرحله که سعی می‌کنم با ذهنم باهاش حرف بزنم و تا حدی موفقم. تله‌پاتی‌طور. مثلا همین که کمتر گاز می‌گیره. الان تقریبن نیم متری شده طولش و دیگه ازون بچه گربه‌ی فسقلی خبری نیست. الان خیلی بیشتر دوسش دارم و فکر هم می‌کنم آوردن گربه‌ی بالای یه سال خیلی بهتره چون عاقل‌تره اما خب تربیتش هم دیگه ممکن نیست. مثلن این گربه الان کلی کلمه‌ها و اسمشو می‌شناسه و اگه تا الان یاد نگرفته بود دیگه یاد نمی‌گرفت. نمی‌یاد روی پات بخوابه اما میاد لای پامون می‌خوابه دیگه. دیگه جزو خانواده شده. بچه‌طور.



دنبال کننده ها