خیلی مریضم و مریضیم هم بسیار مزخرفه. سینوسام عفونت کرده و مدام سرم ریز درد میکنه. حالا در این میان نشستهم به بیرون کشیدم نقاشیهای مقوایی و طراحیهام و سروسامون دادن بهشون. خیلی سختمه ولی لازمه. باید ازشون عکاسی کنم، دستهبندیشون کنم و پرتفولیوی درست درمون بسازم. باورم نمیشه بعد ده سال از یه سری کارام عکس ندارم. هی کار کردم و عکس نگرفتم و اینا همونطور موندن تو پاکتهاشون.
با اینکه میدونم خیلی غیرحرفهایه اما میخوام یه بخشی ازین کارهامو به ثمنبخس (ثمنبخص؟ ثمنبخث؟) بفروشم به دوروبریا. حداقل میزنن به یه گوشهی خونهشون و دلشون یا شاد میشه یا غمگین با دیدنشون. خب طبعن وقتی OCD داری این وضع هم پیش میاد که دو هزار تا کاغذ و مقوا رو با بهانههی مختلف ده سال دنبال خودت بکشی و هی ازین خونه به اون خونه حملشون کنی و بعدم بگی اینا کاراااامه ولی میدونی یه بخشیش حتا قابلارائه هم نیست چه برسه به کار. متاسفم.
بعد دیشب اینقدر حالم بد شد پاشدم با خواهرم رفتم بیمارستان و دو تا آمپول خوردم. ۲۰ تا هم آنتیبیوتیک داد دکتره. اینقدم ماشالا خنگ و گول و بیسوادن این دکترا که بهش گفتم دارم یه آنتیبیوتیکی میخورم واسه دندونم، خنگه میگه وا اینکه واسه دندون نیست بعد اولین سرچی که به فارسی میکنی رسمن آنتیبیوتیک واسهی عفونت بیهوازیه. شیطونه میگه برم پزشکی بخونم سر ۴۰ سالگی و همه رو از شر این بیسوادا نجات بدم.
یه کار غیرحرفهای دیگه هم میخوام بکنم که واسهی یه دوستم یکی از کارامو عینبهعین کپی کنم بدم بهش. دیوونه دارم میشم انگار.