۱۰.۱۱.۸۸

بابايي كه هست و نيست

بابام رفت زن گرفت. اون موقع من چهار سال مونده بود كه باشم. بعد يه روزي كه من ده سالم بود، بابام تصادف كرد. يه پيرزن گناهي ي توي ماشينه مرد، سكته كرد و جابه جا مرد. زنگ زدند به مامان كه بايد بياي سند بذاري و اون جا، تو كلانتري بهش گفتند. گفتند كه به اون يكي زنش زنگ زده و اون سند نياورده. مامان از در كه اومد تو، چادرشو ول كرد تو راهرو و تو چشاش يه بهتي بود تاريخي؛ انگاري باور نداشت بابام هيچ وقت اين كارو كرده باشه. براي خواهرم گفت و من هم شنيدم. تنها چيزي كه بهش فكر كردم اين بود كه بابام ما رو ول كرده و رفته. تمام حسي كه داشتم اين بود كه من و آرش براي باباي يه بچه هاي ديگه اي مسابقه مي داديم كه زودتر بغلمون كنه. اون ديگه باباي ما نبود. سه تا بچه ي ديگه داشت. فهميدم كه بابا اون قدري كه فكر مي كردم دوستم نداره. حالا دوست داشتنش رو با سه تا بچه ي ديگه و يك زن جز مامان ما، تقسيم كرده. سهم دوست داشتن منو برده داده به سه نفر ديگه. اين طوري بود كه مرد هيجان انگيزهه زندگي ام، از بابام به كلارك گيبل تغيير شكل داد و هنوزم همون شكليه.

پنج ساله كه مي رم مي شينم جلوي دكترهاي جورواجور و هي مي گم كه بابام اين نيست كه الان هست. بابام يه ك َس ديگه ايه. فهميده ام كه بابام ديگه هيچ وقت برنمي گرده. بايد هزار تا فلوكستين بخورم و فكر نكنم به چيزاي بد. توي جمع آدما ماسك خوشحالي بزنم و همه فكر كنند چه هيجان انگيز و عوضي ام. فهميده ام كه ته هر رابطه اي رفتن ائه. اگه نباشه استثناست. فكر نمي كنم به تهش ديگه. سيگار مي كشم و ته مغزم، اون دورها به مردي فكر مي كنم كه الان تك و تنها نشسته توي يه خونه اي كنار دريا و افسردگي داره داغونش مي كنه و هي مي گم به من چه و پك مي زنم بلكه توي دود گم بشه.

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها