۲۸.۲.۸۹

مادر خوب، مادر بد

اصلا اون قدرها هم مهم نيست كه من مادر خوبي مي شوم يا نه اما خب اين كه بنشينيد و توي تخم چشمانم بگوييد كه مادر خوبي نمي شوي خيلي خوش آيندم نيست. حالا نفس مادر شدنش كه به كنار اما اصلا اين مادر خوب ، اين وا‍‍ژه مادر خوب يعني چي كه بشود دسته بندي كرد آدم ها را به مادر خوب و مادر بد؟ كه مثلا مادر من كه تا عصر كار مي كرد و يك شوهر خوشحالي داشت كه همه اش توي بيابان ها بود و خود مادرم از دوازده سالگي شده بود مادر خواهر و برادرش و بعد من هم هيچ وقت دوست نداشتم سيستم مادر بودنش را، مادر بدي است؟ اما اين مادر به فرض بد من، با توجه به گذشته اش كه اصلا مادري نداشته كه خيلي بفهمد مادر بودن دقيقا يعني چي و اصولا هم زندگي تخمي و خيلي سختي داشته، الان بايد جاج بشود كه تو مادر بدي هستي و به جهنم همه ي آن بك گراندها و لاب لاب لاب؟ من كه دخترش باشم خيلي موقع ها جاجش كرده ام و حرصش هم داده ام اما ته دلم مي فهميدم كه بخش بزرگي از اين كه اين مدلي است دست خودش كه نبوده و حالا با حرف من يك الف بچه كه اصلاح نمي شود زن شصت و خرده اي ساله. حالا الان مني كه يك آدمي شده ام در سي و دو سالگي ام با كلي خاطره بمباران و جنگ و شهيد و كميته و چه و چه، به خاطر اين كه ممكن است مادر بدي باشم كه تازه اين يك تئوري ي بيش نيست، نبايد بچه دار بشوم و بروم مثلا بچه ادپت كنم كه بهتر است؟ كه ته ته اين ماجرا فكر مي كنم خيلي هم مادر خوب و فهميده اي هم مي شوم و بچه هه خيلي هم خوشبخت مي شود كه بچه ي من است. حق هم دارم اين را بگم وقتي خودتون كه توي تخم چشمم مي گوييد بچه دار نشو كه فيلان، خودتان خوشحال نگاه مي كنيد به من مادر بد و مي گوييد كه شماها مادراي خوبي مي شويد! كه اصلا از كجا معلوم بچه هه راضي باشد از آن مادري كه از همين الان توهم دارد حتمن حتمن مادر خوبي هم مي شود و احتمالا ديگه تلاش خاصي هم واسه ي بهتر شدن نمي كند. كه تهش معتقدم اين "مادري" و "مادر خوب و بد بودن" ه يه ابژه اي است كه زن ها را سال هاست باهاش سركار گذاشتند. زني كه وابسته ي بچه اش باشد و جانش واسش در برود و به اصطلاح مادر خوب و فداكاري هم باشد، يك بدبخت تمام عياري است كه اول از همه خود آن بچه به سلابه خواهد كشيدش. مهم آگاهانه مادر شدن است كه بداني كامل نيستي و لزومن هم خوب نيستي براي بچه ات و سعي هم بكني يادت نرود كه تو هيچ وقت هيچ وقت دركي از دنياي او نداري همان طور كه مادر خودت و خودم نداشتد و ندارند، آن وقت مثل يك موجود نسبتا شعوردار مواقعي كه دركش نمي كني، مي نشيني و سعي مي كني دركش كني حتي يك كم و يادت مي آيد بچگي خودت را و كج فهمي ها و ديكتاتوري ها و بكن نكن هاي مشمئزكننده اش را. مادري مي كني و با اين كه خيلي وقت ها غذاب مي كشي، لذت بچه اي كه دارد جلويت قد مي كشد و نافرماني مي كند و مستقل مي شود را هم مي بري. همين.

۱ نظر:

سندباد گفت...

خیلی خوشم اومد
مخصوصا از سطرهای آخر که واقعا به دلم نشست
مدتها هست که منم به این مساله فکر می کنم و این که چجوری بهتره
خوب بودن به خوب فهمیدن نسبی بودن اموره
موفق باشی

دنبال کننده ها