الان درست يك هفته است كه تلفن مستقيم و خطوط داخلي مان قطع است. من مجبورم براي راست و ريست كردن همه ي كارها از موبايلم تماس بگيرم. آن وقت يك رييسي دارم اهل قم (چندم هستند در رتبه ي خساست؟)، مي آيد اينجا انگار خانه تلفن ندارند، نديده است اين ابزار فيلان ساله را انگار. مثل مار چنبره مي زند روي اين گوشي نحيف و هي شماره مي گيرد. بيشتر هم سعي مي كند موبايل باشد كه پولش بيشتر شود مبادا قبض خانه يا موبايل خودش يك مقدار بالاتر برود. اينجا كه مي آيد تازه يادش مي افتد چه دوستاني دارد كه چند ماهي است ازشان احوال پرسي نكرده است و بعد شروع مي كند. هي شماره مي گيرد و هي مي خندد و احوالشان را مي پرسد. تا اين جايش من را مربوطي نيست ولي از آن جايش كه من در عرض اين يك هفته مجبور شده ام دو تا 5 هزار تومان شارژ بخرم و فرو كنم در حلق مخابرات، مساله مي شود. حاضر نيست زنگ بزند و مسايل را به هزينه ي خودش پيگيري كند. مي نشيند خانه اش و خوشحال است و دو ميليوني هم حقوق مي گيرد و كلي درصد از آن ها كه بايد و زورش مي آيد زنگ بزند به موبايل من. حرص مي خورم و هيچي نمي توانم بگويم.
۱۱.۱۱.۸۹
۲.۱۱.۸۹
۲۸.۱۰.۸۹
بيضايي ِ من
صبح ام با "چريكه ي تارا" شروع شد. صبح ها پس از قضاي حاجت و فيلان هاي بايدي و روزمره، مي روم و سه قاشق قهوه آماده و چندتا قند مي اندازم در ليوان و آب جوشيده را رويش باز مي كنم. دو سوم باقي ِ ليوان هم شير. مي روم مي نشينم روي مبل بزرگه و قندهاي توي ليوان رو خوب هم مي زنم و يه چند قلپي كه خوردم، سيگار اول را روشن مي كنم. تلويزيون را هم روشن مي كنم كه يك صدايي باشد و يك خبري بشنوم سر ِ صبح. يك كانالي هست به اسم كهكشان تي وي كه برنامه هاي جالبي پخش مي كند اصولن و امروز صبح داشت چريكه ي تاراي بيضايي را مي داد با چه كيفيتي. دلم تنگ شد براي بيضايي و آن نوع سينمايش. سينمايي كه درش استاد بي همتايي بود. ( بله، من يكي از فَن هاي بهرامم ولي قبل از مژده). نشستم و بخشي از فيلم را ديدم به ياد گذشته اي كه با وي اچ اس مي ديديم اين فيلم ها را، با كيفيت مزخرفي كه حتي تشخيص نداده بودم رضا بابك در فيلم بازي مي كند. امروز يادم آمد من آن سينماي بيضايي را هنوز عاشقم. بيضايي براي من دو تكه شده است.
ناراحتم حتي از يادآوري اش.
ناراحتم حتي از يادآوري اش.
۲۱.۱۰.۸۹
Hi, I'm the HARSH one
من آدم هارشي هستم، آدم رك گويي هستم و خيلي ها اين را جزو صفت هاي بد من مي دانند. كساني هم هستند كه حتمن بعد از اولين بار معاشرت با من ميروند و پشت سرم حرف مي زنند و ترجيح مي دهند دوست ِ من نباشند و يا معاشر هميشگي. اوايل فكر مي كردم بايد خودم را عوض كنم. بايد ليدي باشم تا همه دوستم بدارند و باهام دوستي كنند و از ليست هايشان حذفم نكنند. شوهري هم دارم بهتر از برگ درخت. يك جنتل مَن تمام عيار. بار اولي كه مي بينيدش مي توانيد حتي ته دلتان عاشقش هم بشويد و حتمن اين سئوال را از خودتون مي پرسيد اين بيچاره چطوري دارد با اين فيلان فيلان شده زندگي مي كند. در جواب اين سئوال شما بايد بگويم كه به شما هيچ ربطي ندارد طبعن ولي خب خر شماييد كه همه را از روي ظاهرشان قضاوت مي كنيد و خب خوب هم مي دانم كه او به خاطر من، شانس معاشرت با خيلي از همين خرها را از دست داده است.
بله، بعد مدتي ديدم من اصلن توان اين كه ليدي باشم را ندارم. يك ببري هست در من كه همين طوريش دارد خفه مي شود و در استيل ليدي بودن در حال انفجار است، بينوا. حالا همان آدم ِ هارش و حتي شايد به نظر شما عن يا همان اَن هستم. ممكن است در برخورد اول طوري با شما حرف بزنم كه اولين بار باشد در زندگي تان كه كسي با شما به اين گونه حرف مي زند. متفاوت هستم از اين لحاظ و مي دانم ممكن است دوستم نداشته باشيد ولي مهم نيستيد اگر دوستم نداريد. آن هايي مهم اند كه مانده اند و خنده ها و مهرباني ها و غم ها و زندگي مان را با هم شر كرده ايم. آن ها مهم اند كه مي دانند من چطور آدمي هستم. مي دانند كه زير اين هارش بودن، قلب هم دارم. مي دانند كه آدمي هستم كه در تخم چشمشان نگاه كنم و حرفم را بسيار برخورنده تر از ليدي هاي اطرافشان به آن ها بگويم اما دوستشان هستم.
زندگي ِ ما آدم هاي هارش سخت است. همه ي ما گاهي دوست داريم بتوانيم زبان تيزمان را غلاف كنيم و دل آدم ها را نشكنيم. همه ي ما گاهي دوست داريم درونمان يك گربه ي نرم ِ پشمالو دراز كشيده باشد كنار آتش و ميوي نازي بكند. ما آدم هاي غمگيني هستيم حتا. مي دانيم دايره ي دوستانمان محدود است اما خب حداقل مطمئنيم كه آن ها از چه آتشي گذشته اند و چه خون دلي خورده اند كه الان پيش ما مي نشينند روي مبل و حرف هاي دلشان را به ما مي گويند.
من هارش بودنم را مثل رنگ به رنگ شدن چشمانم پذيرفته ام ولي مي دانم كه دليلي نيست ديگران هم بپذيرند. همه هنوز هم از اين كه چشمانم در نوري سبز مي شود و در نوري قهوه اي، تعجب مي كنند و يادشان مي رود كه روزي باز همين قدر متعجب گفته بودند اوه، چه جالب ! چشمات سبز شده .
بله، بعد مدتي ديدم من اصلن توان اين كه ليدي باشم را ندارم. يك ببري هست در من كه همين طوريش دارد خفه مي شود و در استيل ليدي بودن در حال انفجار است، بينوا. حالا همان آدم ِ هارش و حتي شايد به نظر شما عن يا همان اَن هستم. ممكن است در برخورد اول طوري با شما حرف بزنم كه اولين بار باشد در زندگي تان كه كسي با شما به اين گونه حرف مي زند. متفاوت هستم از اين لحاظ و مي دانم ممكن است دوستم نداشته باشيد ولي مهم نيستيد اگر دوستم نداريد. آن هايي مهم اند كه مانده اند و خنده ها و مهرباني ها و غم ها و زندگي مان را با هم شر كرده ايم. آن ها مهم اند كه مي دانند من چطور آدمي هستم. مي دانند كه زير اين هارش بودن، قلب هم دارم. مي دانند كه آدمي هستم كه در تخم چشمشان نگاه كنم و حرفم را بسيار برخورنده تر از ليدي هاي اطرافشان به آن ها بگويم اما دوستشان هستم.
زندگي ِ ما آدم هاي هارش سخت است. همه ي ما گاهي دوست داريم بتوانيم زبان تيزمان را غلاف كنيم و دل آدم ها را نشكنيم. همه ي ما گاهي دوست داريم درونمان يك گربه ي نرم ِ پشمالو دراز كشيده باشد كنار آتش و ميوي نازي بكند. ما آدم هاي غمگيني هستيم حتا. مي دانيم دايره ي دوستانمان محدود است اما خب حداقل مطمئنيم كه آن ها از چه آتشي گذشته اند و چه خون دلي خورده اند كه الان پيش ما مي نشينند روي مبل و حرف هاي دلشان را به ما مي گويند.
من هارش بودنم را مثل رنگ به رنگ شدن چشمانم پذيرفته ام ولي مي دانم كه دليلي نيست ديگران هم بپذيرند. همه هنوز هم از اين كه چشمانم در نوري سبز مي شود و در نوري قهوه اي، تعجب مي كنند و يادشان مي رود كه روزي باز همين قدر متعجب گفته بودند اوه، چه جالب ! چشمات سبز شده .
اشتراک در:
پستها (Atom)