۳.۶.۹۰

phobia

صبح افتاده بود پایین تخت. فقط کافی بود به صورت منطقیِ هر روز صبح از طرف خودم پامو بذارم زمین و طبعن پام می رفت روش اما به صورت اتفاقی مشغول ماچ کردن پای هاد شده بودم و بعد دیگه ازون ور تخت پیاده شدم. رفتم که برم از اتاق بیرون که دیدمش. دمر افتاده روی زمین. چند دقیقه ای جیغ کشیده و بعد یه ساعتی گریه کردم. با همون چشمان اشک آلود هم کل خونه رو تا جایی که می شد گشتم. الان هم مثل یه آدم جن دیده پامو گذاشتم روی میز جلوی مبل و حاضر نیستم از مبل پیاده بشم که مبادا یکی شون روی زمین راه بره. صداهای طبیعی خونه هم الان به مثال خنجر می ره توی گوش و روحم. به تمام این ها توهم های بینایی رو هم اضافه کنید. مدام هم دارم از صبح حدس می زنم که از کجا می تونه اومده باشه وقتی همه ی پنجره ها توری داره. فقط چند شب پیش، اون شبی که بارون باریده بود، در بالکن رو باز کردم و با وجود توری کشوییِ جلوش مدام فکر می کردم که یه چیزی نیاد تو اتاق.
بله من یک آدم دارای فوبیای "سوسک" هستم. حتی از بازگو کردن اسمش حالم بد می شه. این تنها فوبیام نیست. فوبیای تاریکی هم دارم. احتمالن یه فوبیاهای ضعیف دیگه ای هم هست مثل ترس از فضاهای بسته (غار یا دستگاه ام آر آی ). +
نمی دونستم هیچ وقت که راهی هست برای از بین رفتن این ترس (ها). الان می دونم که هست. هیپنوتیزم. شاید الان دارید بهم لبخند تمسخرآمیز می زنید اما تا موقعی که فوبیایی فلج کننده در زندگی نداشته باشید این احساس استیصال من رو درک نمی کنید. من الان هر حبل المتینی رو چنگ می زنم تا وقتی بهم ثابت بشه به درد نخوره.
شنبه زنگ می زنم به دکتر شهیدی که رییس انجمن علمی هیپنوتیزم ایرانه و ازش وقت می گیرم. می خوام خوب بشم. می خوام به این وضع نیفتم که یه حشره ی بی شعور زندگیم رو فلج کنه، مثل الان.
شمایی که ازین فوبیاها ندارین خیلی خوشبختین. شمایی که دارین، اگه این روش درمان نتیجه بخش بود حتمن میام می نویسم که اگر دوست داشتین بدونین یه شانسی هست که از شرش خلاص بشید.

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها