۴.۷.۹۰

این یک پست بعد از نیمه شب است و بعد از یک ساعتی تعادل جغدها به دست هایشان منتقل می شود

الان که ساعت دو و جهل و هشت دقیقه است نشسته ام و سعی دارم وقتم رو طوری بگذرانم که به رنگ ها و آب های مخلوط شده روی بومم زمان بدهم تا خوب خشک بشوند.
شروع یک کار جدید همیشه سخت است. سخت و یک جوری شبیه به این که بروی بایستی با اعتماد به نفس روبه روی یک گالری دار ننر و بهش بگویی سلام و بلاه بلاه بلاه. به همان سختی.
بوم های خارجی که استفاده می کنم خوشبختانه خیلی کرباس های کلفتی دارند و از همین جهت خیالم راحت است که آن آب زیاد کاری با پارچه ی روی بوم نمی کند. البته ممکن است به مادر چهارچوب سلام کند و بعد یه مدت بوم تاب بردارد.

من جغدی هستم با پیشینه ی چند ده ساله. - الان یک راننده ی گاو می خواست از جای پارک دربیاد و زد به ماشین عقبی / جلویی و صدای دزدگیرش رو درآورد - بله. با پیشینه ی چند ده ساله. بیداری تا وقت سحر. وقتی که هوا دارد کم کم روشن می شود در این محله ی ما یک پرنده ای هست که صدایی از خودش درمی آورد که هیچ جایی در حافظه ی صداییی من نداشته و ندارد. خیلی زیبا اما یک جور ناهمگونی. بعد این طرف خانه در خیابان هم از همان پرنده یکی هست. مدام فکر می کنم باید بهم برسانمشان اما چاره ای به ذهنم نمی رسد. تنها می ایستند روی شاخه ی یک درختی و لاب لاب می کنند. تصورم از قیافه شان چیزی شبیه دارکوب است.

امروز دوباره دست به دامن چسب کاغذی ایرانی شدم. داری آرام بازشان می کنی که یهو خرت، از یک جا کج راه می روند و نصفشان می ماند سر جایش. بعد در این ماسکه کردن بوم هم یهو یک جایشان که به ظاهر چسبیده می بینی نچسبیده. یک چسب های خارجی ی داشتم که اصلن این چیزها را نداشت و ذهن نابودشده ی من را درگیر این خزعبلات نمی کرد. خیلی بی صدا و آرام کارش را انجام می داد.
هم اینک که اینجا نشسته ام به نظر خودم یک نقاش تمام وقت هستم با یک روحیه ی خراب و حس های قاطی پاطی و گاهی به سرم می زند فرار کنم بروم یک جای دوری آشپزی چیزی بشم اما هی افسارم را می کشم و می گویم خفه شو و خفه می شوم.

حالم شبیه حال کسی است که حبل المتینش را گم کرده باشد اما می داند این خواب بد به زودی تمام می شود.

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها