۹.۶.۹۰

صد: ببخش اما فراموش نکن؟؟؟

با وجودی که به صورت جنرال آدم فراموشکاری هستم، تمام خاطرات بد رو به خوبی به یاد می سپارم. می توانم بی وقفه ساعت ها از تمام کارهای بی رحمانه، احمقانه، سکسیستی و ... مادرم در زمانی که قدرتی در برابرش نداشتم، در حقم کرد، بنویسم و بگم. پدرم طبعن با وجود اون کار وحشتناکی که با ما کرد - که البته گاهی بهش حق می دهم اما بهش هیچ وقت حق نمی دهم که به مامانم نگفت - هیچ خاطره ی بسیار بدی ازش ندارم که بتوانم بگم جز یکی دوتا که اون ها رو هم می شود ندید گرفت اما در مورد مامانم اصلن همچین چیزی نیست. متاسفانه نه قصد دارم و نه به نظرم درست است که مادرم رو فراموش کنم برای این کارها اما تا حدودی بخشیدمش. تا حدودی و همین بس اش است. دلم می خواهد همه اش خوب و با دقت یادم باشد که یک روزی با بچه ی خودم انجامشون ندهم.
در مورد دوستانم هم همین طورم. ممکن است هیچی نگویم و هی سوت بزنم و به روی خودم نیاورم و بعد مدتی هم برود یه جایی ته ذهنم، اما یکهو در یک لحظه چنان شفاف و با دیتیل به یاد می آرمش که خودم کف می کنم.
دلم می خواست این طوری نبودم. کلن فراموشکار بودم و رد می شدم و راحت زندگی می کردم اما نمی توانم. خصلتم است.


۳.۶.۹۰

phobia

صبح افتاده بود پایین تخت. فقط کافی بود به صورت منطقیِ هر روز صبح از طرف خودم پامو بذارم زمین و طبعن پام می رفت روش اما به صورت اتفاقی مشغول ماچ کردن پای هاد شده بودم و بعد دیگه ازون ور تخت پیاده شدم. رفتم که برم از اتاق بیرون که دیدمش. دمر افتاده روی زمین. چند دقیقه ای جیغ کشیده و بعد یه ساعتی گریه کردم. با همون چشمان اشک آلود هم کل خونه رو تا جایی که می شد گشتم. الان هم مثل یه آدم جن دیده پامو گذاشتم روی میز جلوی مبل و حاضر نیستم از مبل پیاده بشم که مبادا یکی شون روی زمین راه بره. صداهای طبیعی خونه هم الان به مثال خنجر می ره توی گوش و روحم. به تمام این ها توهم های بینایی رو هم اضافه کنید. مدام هم دارم از صبح حدس می زنم که از کجا می تونه اومده باشه وقتی همه ی پنجره ها توری داره. فقط چند شب پیش، اون شبی که بارون باریده بود، در بالکن رو باز کردم و با وجود توری کشوییِ جلوش مدام فکر می کردم که یه چیزی نیاد تو اتاق.
بله من یک آدم دارای فوبیای "سوسک" هستم. حتی از بازگو کردن اسمش حالم بد می شه. این تنها فوبیام نیست. فوبیای تاریکی هم دارم. احتمالن یه فوبیاهای ضعیف دیگه ای هم هست مثل ترس از فضاهای بسته (غار یا دستگاه ام آر آی ). +
نمی دونستم هیچ وقت که راهی هست برای از بین رفتن این ترس (ها). الان می دونم که هست. هیپنوتیزم. شاید الان دارید بهم لبخند تمسخرآمیز می زنید اما تا موقعی که فوبیایی فلج کننده در زندگی نداشته باشید این احساس استیصال من رو درک نمی کنید. من الان هر حبل المتینی رو چنگ می زنم تا وقتی بهم ثابت بشه به درد نخوره.
شنبه زنگ می زنم به دکتر شهیدی که رییس انجمن علمی هیپنوتیزم ایرانه و ازش وقت می گیرم. می خوام خوب بشم. می خوام به این وضع نیفتم که یه حشره ی بی شعور زندگیم رو فلج کنه، مثل الان.
شمایی که ازین فوبیاها ندارین خیلی خوشبختین. شمایی که دارین، اگه این روش درمان نتیجه بخش بود حتمن میام می نویسم که اگر دوست داشتین بدونین یه شانسی هست که از شرش خلاص بشید.

۲۹.۵.۹۰

روزهایی که نمی گذرند

اول. موهایم را رنگ کرده ام بلکه یک کم تغییر در قیافه ام حالم را خوب تر کند. حالم بد نیست ولی موج ندارد. دریای ساکن روزهای آرام. خوب است اما گاهی خسته ام می کند. می دانم که موجِ مدام هم فرسوده ام می کند و توان هندل کردنش را ندارم. اصلن ندارم.

دوم. امروز که رفتم بنتون، قسمت لباس بچه اش را نگاه دقیق کردم و دیدم چقدر این پیراهن های گل گلی کوچک و پلیورهای مایکرو و شلوارهای کوچک تر از حد معمول، جاذبه دارند. صاحبانشان ببینی چه جاذبه ای دارند. دوستم آبان پسری می زاید که هنوز هم دوستش ندارد. می خواست به دلایلی، دختر داشته باشد و نشد و حالا این همه ماه است مدام گریه می کند و حتی به فکر افتاده بود که بچه را به خانواده ای بسپارد. نمی فهمم چطور. نمی فهمم اصلن چگونه می تواند به این که این بچه را دوست داشته باشد یا نه فکر کند. من هیجان دارم از الان و او هنوز دودل است. نمی فهمم ولی می دانم مادری آگاهی است و مسئولیت و میزان زیادی دانایی و عشقی که باید باشد و اگر این ها نباشد جنایتی پنهان است شاید.

سوم. آی اَم وری کانفیوزد. تا کی طول می کشد نمی دانم.

دنبال کننده ها