در عین اینکه خوشم میاد که وقتی بههم میرسیم نصف حرفامون «گاسیپ»ه، خوشم هم نمیاد. اون خوشاومدنه از عادت ناشی میشه. عادت کنجکاوی و دونستن ریزههای گاه بیاهمیت و اون خوشنیومدن از دونستن همین بیاهمیتی کاری که میکنیم.
فکر کن که زندگیات به جای اینکه مثل ما اینطوری باشه که هفتهای یه باری، دو باری، سه باری، تقریبن یه جمع مشخصی با کم و زیادای محدودو میبینیم و معاشر همیم و با هم خیلی کارا رو میکنیم، اینطوری بود که هی کوله رو میانداختی روی کولت و میرفتی ازین شهر به اون شهر، ازین کشور به اون کشور، ازین کلیسا به اون مسجد، ازین قلعه به اون پل و همینطوری اون وسطها یه بانجی هم میرفتی و تن به آب میزدی تو آبهای آبی قشنگ و رنگت کمکم برمیگشت و میل میکرد به یه عسلی خوشرنگ و موهات زیر آفتاب و بارون واسهی خودش زندگی میکرد. مینشستی گاهی توی کافههای معروف و گاهی دنج، غذاهای اونجایی که توش بودی رو میخوردی، گاهی خوشمزه و گاهی بدمزه، یه غریبه یهو دوربینتو میدزدید و چند ماهی میرفتی واسه خودت، عینک آفتابیت زیرت له میشد و تا یکی دیگه بخری کور میشدی، خیلی آدم میدیدی و با چند تاشون هم دوست میشدی،
فقط همینا اگه بود توی زندگیم، خب راجع به همینا میتونستم حرف بزنم. میتونستم اصلا حرف نزنم و هی پلن بچینم واسه دفهی بعدی که وقتی میخوام برم سفر کجا برم و یه فسقل جایی رو نشون کنم یا وقتی دوستم داشت از اینکه من چه آدم بیشعوریام که به حرفاش گوش نمیدم میگفت، بتونم بهش یه لبخند مهربون بزنم و بغلش کنم و همهی قشنگیها و زشتیها و برگهای جاهایی که رفتم و رفته تو جونم، بره تو جونش.
اما الان احساس سنگی رو دارم که افتاده تو یه اتاق و فقط همین.
۱ نظر:
اما الان احساس سنگی رو دارم که افتاده تو یه اتاق و فقط همین
اينجا كه رسيدم خود همين جمله بودم
ارسال یک نظر