۸.۱۰.۸۹
چرا نمي نويسم؟
۲۹.۹.۸۹
آدرس ها:
عكس جان و يوكو و اندي وارهولhttp://www.nicknormal.com/normalblog/wp-content/uploads/2009/03/145679.jpg
عكس جان و مي پانگhttp://digilander.libero.it/p_truth/john_lennon/real_john_lennon_4.jpg
با پوزش فراوان كه اينطوري شد
جان لنون، بعد از يوكو يا قبل از يوكو؟ مساله اين است
حتمن كه خودم مي دانم 8 دسامبر 12 روز پيش بوده و آقام جان لنون همان روز تير خورده و مرده اما اين پست را ننوشتم از آن رو. كه نوشتم كه خودم يادم باشد 12 روز است چيزي درخورش نمي يابم براي نوشتن. نه اين كه در حال قپي در كردن، حتي براي خودم باشم؛ نه، واقعن اين طور بود.
اين دو عكس را كه مي بينيد يا نمي بينيد هم نشان از ديوانگي ِ قابل تحسين اين آقا دارد كه در يكي اندي وارهل نشسته وسط جان و يوكو و دستشان روي جاهاي بي ناموسي ِ همديگر است و آن يكي هم جان است با مي پانگ، معشوقه اش (همان كه يكي دوسال به خاطرش يوكو را رها كرد و رفت با او در كاليفرنيا زندگي كرد و در همان فاصله آلبوم mind game را هم ساخت) و جولين پسرش از خانوم سينتيا، زن ِ نخستينش و يك خانومي كه من نمي شناسم. عكس اول كه ديوانگي بانو و آقا مشهود است اما دومي را از اين جهت منتخب كردم كه بگويم خانوم مي پانگ چه خوب بوده (با نگاهي به پاهايش) و اين شايعه صحت ندارد كه جان لنون ِ ما بدسليقه بوده و چه و چه، كه دقيقن نبوده. يوكو خانوم شايد زيبا نباشد كه به نظر من قيافه ي جالبي دارد، ولي خب زيبايي كه همه چيز نيست. در عوض اين خانوم چنان زندگي جان آقا را ملتهب كرد كه ايشان بيتلز را منحل كرد و قاط زد و بعد ، ازدواج با يوكو تازه فهميد كه چي دوست دارد و چي دوست ندارد. حالا اين خانم مي پانگ داستان ِ جالبي دارد. يوكو و جان يك دوره اي اعصاب هم را نداشتند و گويا يوكو جان را به سمت اين خانم چيني سوق مي دهد و مي نشيند آرام چون مي داند لنون آقا به خانه بازخواهد گشت، حتمن و همين طور هم مي شود. يعني ازدواجشان را با همين يك دو سال دوري حفظ مي كند تا لحظه ي مرگ جان (يادبگيريم سياست را از ايشان). من اعتراف مي كنم كه تا حالا فكر مي كردم اين مي پانگ خيلي زشت است و چرا جان لنون توانسته دوسال تحملش كند ولي با جستجوهاي بيشتر كاملن متوجه حقيقت شدم.
با وجودي كه من يوكو را دوست دارم و ندارم، يكي از زنان قابل تحسيني است كه مي شناسم. جان لنون هم مديون اوست و خودش هم اين را مي دانست. جان لنوني كه من دوست دارم، جان لنون بعد از يوكو است. در اين جاست كه نوشته ي من به پايان مي رسد.
۲۵.۸.۸۹
خداحافظ غلاغا که روی کولر تق تق راه میرید
وقتی اولش اومدیم اینجا، همه دهنشونو کج کردن و گفتن: وای مجتمع... چطوری دوست دارین تو یه مجتمع زندگی کنین؟ حالا که امروز نشسته ام روی تخت و حتمن ِ حتمن آخرین پست زندگی ام رو از این خونه می نویسم می دونم که این مجتمع، یه مجتمع معمولی نبود واسه ی هیچ کدوم اونایی که توی این سه سال دوستمون بودن. همه شون یه تیکه از دلشونو جا گذاشته ان توی این مجتمع. شاید یه جایی کنار استخر، یه گوشه ی باغچه ها، کنار بالکن خونه یا حتی لای پشمالوهای گربه ای که یه روزی نازش کردن. من اما، ما اما، دلمونو خوب تیکه اشو جا گذاشته ایم اینجا و نمی تونیم با خودمون ببریمش. جایی که اولین خونه ی دونفره مون بود و عاشق پارکت هاش شدیم روز اول. هی امروز و فردا کردیم و دل خوش کردیم که خانوم ق نمی تونه خونه رو بفروشه و تو دلمون فرجه دادیم به خودمون تا عید و یکهو یه روز خانوم ق زنگ زد و گفت خونه رو فروخته، که از دست خونه راحت شده، که امیدوار بوده ما بخریمش و نشده، که هزار تا چیز ِ دیگه اما خب نگفت که حالا شما دلتونو و خاطره هاتونو چطوری کنده می کنید از این خونه و می رید. طبیعیش هم همین بود که نگه. چون به تخمش نبوده شاید مثل همه ی این خونه و اون جعبه ها و عکس ها و کتاب ها و صفحه ها که به تخمش نبوده ان هیچ وقت. توی این یه ماه و نیم که مهلت داد برای تخلیه به بهانه های مختلف اشک اومد توی چشمم و نتونستم گریه نکنم؛ گربه ها، کلاغم که واسش دم پنجره ی آشپزخونه غذا می ذاشتم و اون همه درخت که صبح حالتو جا می آرن. دیوار رو نه ماهه قرمز کرده ایم و خونه تازه جون گرفته. میز علیب اینا رو خریدیم که به دیواره و رنگ مبلامون میاد و کلی چیز که یادم نمیاد الان.
یه روز برمی گردم و یه دونه خونه می خرم همین جا. اگر تا اون روز از این توپ گنده ها نیاورده باشن و خونه هاشو خراب نکرده باشن، مثل توی فیلما.
۱۶.۸.۸۹
شيكم چاق ها، شيكم صاف ها
واقعن زندگي ِ ان ايه يا عن ايه. اون وقت هايي كه لاغرو بودم، همه هي راه مي رفتن و مي گفتن چقدر استخوون. بابا يكم غذا بخور و حالا هم اين طور. هي غذا خوردم تا الان يه شيكم قلنبه داشته باشم و حالا هر كاري مي كنم تو نميره. البته هركاري هم كه نه. مثلن نميرم اون قدر بدوم كه عرقم برم تو گوشم يا مثلن اون گن لاغري مادام رو نمي بندم چون تنم عرق سوز مي شه و حوصله اشو ندارم. نميرم استخر چون سينوسام حساسه و يه موقع عفونت كنه به گا ميرم تموم زمستون.
هيچ وقت هيچ كي نيست كه از اون چيزي كه هستي تعريف كنه. همه يه كامنتاي مخالف خوني دارند كه بدهند روي هيكلت، لباس پوشيدنت، رفتار كردنت، حرف زدنت، ريدنت، سكس كردنت و هر چيزي كه تو حاضر باشي باهاشون شر كني.
بله من الان يك آدم پي ام اسي هستم ولي اين هيچ ربطي به شيكمم يا كامنتاي جاجوهاي دنيا نداره. بله من الان يك دغدغه اي دارم به نام "شيكم چاق ِ گنده" كه دغدغه ي خيلي از شما نيست طبعن و اگر هم باشه در اين سطح و اندازه نيست. شما نرسيديد به اون لحظه اي كه ديگه بايد ِ بايد شلوار جين ديزل تون كه سه بارم نپوشيده بوديد رو بديد به يكي كه اندازه اش باشه. نه نه اون شما نبوديد. اون شما نبوديد كه هي فكر مي كرديد كه دلتون رو بديد تو تا بشه تقريبن قد شيكم معمولي بقيه ي دخترا. شايد هم بوديد. چه مي دونم.
تنم رو دوست دارم و دوست ندارم و مي دونم با خيلي از زنها و تعدادي از مردهاي دنيا در اين درد مشترك هستم ولي اين هيچ كمكي به كوچيك شدن شيكم هامون نمي كنه. بايد يك كمپين راه بندازيم عليه تبعيضي كه شما "شيكم صاف ها" عليه ما " شيكم چاق ها" راه انداختين و پوزه تون رو به خاك بماليم. ولي من همچنان من باورم نمي شه كه الان جزو شيكم چاق ها باشم و اون آدم لاغروي استخوني ديگه نباشم. تصوير خودم از خودم يه موجود لاغره كه دنده هاش معلومه حتي و الان خودم تبديل شده به يه چيز ديگه. انگاري كه زندگي همينه. تغير، تغيير، تغيير؛ بدون اين كه تو آماده باشي و هيچ وقت هم آماده نخواهي بود.
۱.۸.۸۹
دو هفته با استخوان كتف مو برداشته ام
0
بچه كه بودم يكسري بازي هاي تنها نفره اي اختراع مي كردم كه يكي اش بازي ِ معلول بازي بود. حالا تحت تاثير جنگ و جانباز ديدن و چي بود، نمي دانم ولي خب دخترخاله و برادرم با هم بازي مي كردند و مرا بازي نمي دادند و من چاره نداشتم. اين بازي قانونش اين بود كه غر نزنم به سبب معلوليت و خيلي قوي باشم. دستانم را مي گرفتم پشت سرم و زندگي ام را فقط وفقط با پاهايم اداره مي كردم و درپايان از خودم راضي بودم. بعد يك بازي ديگري هم بود كه نصف مشق هايم را با دست چپم مي نوشتم و خوشحال بودم كه خوش خط ام باز. حالا اين بازي هاي خلاقانه ي بچه اش كه من باشم كلي كمك كرد در اين دوهفته زندگي نسبتا نرمالي داشته باشم به سبب قدرت دست ، چپم و پاهايم.
00
هادي بيچاره شده است. تقريبا همه ي كارهاي اصلي خانه را انجام مي دهد و شكايت نمي كند. نه كه فكركنيد همه ي كارهاي خانه به عهده ي من است؛ خير. ما كارها را تقسيم كرده ايم و خب من مثلن آشپزي مي كنم وهادي چون بلد نيست نمي كند ولي عوضش ظرف مي شورد يا مثلن من جارو مي كنم خانه را و او پشت سر من تي مي كشد. حالا همه ي اين كارها به جز آشپزي را تنها انجام مي داد وخيلي گناه داشت و البته هنوز هم مدتي بايد انجام بدهد همچنان و همين جا جا دارد از او به شدت تشكر كنم و به شكلي مجازي يك بوس برايش بفرستم كه از هر بوسي در عالم شيرين ترو گواراتر است و هفتاد ساعت زميني طول مي كشد.
۳۱.۶.۸۹
حق راي
يكي از چيزهايي كه اين آدم به من گفت و من هرگز باور نكردم، ماجراي حق راي زنان در ايران بود. او به من مي گفت كه اولين بار ج.ا اين حق را به زن ها داده و انقلاب حداقل از اين رو به زن ها حال داده است. من هيچ گاه باور نكردم تنها از اين منظر كه اين انقلاب و متعلقاتش را در آن حدي نمي ديدم كه بتواند به زن ها حق راي بدهد. سيستمي كه اين قدر زن ها را محدود كرده و پيچيده در سنت ها، نمي تواند براي اولين بار در تاريخ به آن ها حق راي داده باشد. يادم نيست كي ولي اولين بار كه چشمم خورد به يك سند نوشتاري در اين باب و ديدم كه زن ها در سال 1351 اين حق را گرفته اند و دقيقن نقش روحانيت مخالفت هميشگي با اين حق و تصويب آن بوده، از دست خودم خيلي خوشحال شدم.
از همان روزها بود كه فهميدم جز به چشمانم و خوانده هاي خودم به هيچ چيز استناد و اعتماد نكنم و نكردم.
درباره حق راي زنان در ايران
+ + ويكي پدياي فارسي
۱۷.۶.۸۹
مهاجرت
آدم ها خیلی چیزها درباره ی مهاجرت می گویند. خیلی ها شان می گویند که مهاجرت سخت است و آدمیزاد دلش لک می زند برای وطنش. من سه سال یا حتی بیشتر است که درگیر مهاجرت کردنم. تا به حال که درهای رفتن برایم بسته بوده. تغییر قوانین و چه و چه. خیلی هم فکر کرده ام به این که وقتی مهاجرت کردم و رفتم در یک مملکت دیگر چه اتفاقی می افتد. خیلی ها می گویند که آدم اذیت می شود و تمام مدت می خواهد برگردد به همین مملکت پر از عیب و ایرادش. خیلی ها که می گویم یعنی بیشتر آدم هایی که دیده ام. آنهایی که بیرون از این مرزها هستند هم مدام غر می زنند ولی برنمی گردند. می شود این طور تعبیر کرد که خب بازگشت برایشان یک جور شکست اعلام نشده است یا مثلا خب دیگر عادت کرده اند به کشور مقصدشان. تنها کسی که یک بار یک حرف به گوش آویزان کنی به من گفت یک دوستی بود که چتد سال هند زندگی کرده بود و قصد سفر به اروپای شرقی را داشت. او به من گفت مهاجرت یک تجربه ی شخصی است. حرف های آدم ها را بشنو اما بدان این آن چیزی نیست که دقیقا در انتظار توست و من این حرف را آویخته ام به جفت گوش هایم به جای گوشواره. می دانم که آن طوری که یکی امروز می گفت که آنجا مثل ایران نیست و تو هیچ حادثه ای در زندگی ات نداری و خسته می شوی، نیست. دیروزم را که مثلا مرور کنم صبح بیدار که شدم مثل هر روز قهوه ام را خوردم و رفتم سر کارم. این می توانست جور دیگر باشد. بروم کافه ی سر کوچه، به جای این که بنشینم و صبحم را با دیدن کانال ام 6 سوییس آغاز کنم. بعد با یک حالت مخصوصی که اصلا در صبح های ایرانی ِ من نیست، پیاده بروم تا محل کارم بی آن که نگران باشم چه حدی دود خورده ام و چه طور اخم کنم و راه بروم که کمترین مزخرفات ِ صبحگاهی را بشنوم. این یک نمونه است. شاید هم یک روز باشد که قهوه ام را در خانه بخورم و اتوبوس سوار شوم و اصلا حال نداشته باشم برای راه رفتن. اما یک چیزی هست به نام قدرت انتخاب. این که تو تنوع داشته باشی برای انتخاب هایت و در هرکدام از این انتخاب ها چیزی هم باشد که از انتخابت ناراضی نباشی و حتی راضی هم باشی. این که هر روز باید بروم در جایی که پر از بوی عرق و بوی دهان آدم هایی است که نمی فهمند باید مسواک بزنند و هر روز یا حتی یک روز در میان دوش بگیرند یا یک مام کوفتی بزنند به زیر بغلشان، هیچ جالب نیست. آدم های زیادی هستند دوروبر ما که این طوری اند و باعث می شوند تو تمام روزت بوی زیربغل ِ بوگندو بدهد. همه که در شرکت های آنچنانی کار نمی کنیم. خسته می شوم که هر روز باید بدیهی ترین چیزها را به نگهبانی که همکار من است حالی کنم. ما این جا اولین چیزها و بدیهی ترین چیزها را باید با چنگ و دندان به دست بیاوریم. اگر قرار باشد در یک کشور متمدن تر با آدم های متمدن تر هم همین اتفاق بیفتد شک ندارم که دومی را انتخاب می کنم. حداقل آنجا مهاجر بودن یک انگیزه ای ست برای تلاش کردن و از ده بار، عین ده بارش را نمی خوری به دیوار. حداقل آنجا آدم ها کمی رعایت حالت را می کنند. وقتی می خواهی غذا بخوری دماغشان را نمی کنند تا بفهمند مولکول های غذایت از چیست.
من از شرایطم در جایی که در آن به دنیا آمده ام و مثلا باید وطن من باشد و آرامش گاه ِ من، هیچ راضی نیستم. ترجیح می دهم صبح ها بتوانم بروم آزادانه بدوم و یک شغل ِ معمولی داشته باشم و دوستانم را گذاشته باشم در مملکتم ولی هر لحظه ی زندگی ام پر از این نباشد که باید هی توضیح بدهم که کی هستم و چی هستم و زندگی ام هم بی هیجان باشد. هیجانی که این جا دارم بماند برای اهلش. من اهلش نیستم.
این ها را ننوشتم محض این که بگویم چقدر زندگی ِ انی دارم. محض این نوشتم که نوشتن حق من است و درددل کردن برای در و دیوار را دوست دارم. همین.
۱۲.۶.۸۹
آبگوشت
دارم آبگوشت می پزم برای ظهر جمعه. من و هادی آدم های معاشرتی هستیم. حتما هفته ای یک بار دوستانمون خانه ی ما جمع می شوند. تلفن را برمی دارم و زنگ می زنم به مرضیه. نمیاد. باید برود روزنامه. الدوز تهران نیست. نگار آبگوشت دوست ندارد. علیب و ف رفته اند. ساناز پایان نامه دارد و حسین هم حتما نشسته جایی پیش خانواده اش. از VOA صدای نگار می آید. دو سالی هست که ندیدمش. حالا هم که دیگر نمی تواند برگردد. خودش اسمش را گذاشته "تبعید خودخواسته". ف در گوگل تاک با هادی حرف می زند و من دلم یکباره تنگ می شود برای صبحانه هامون، گاسیپ هامون و معاشرت هامون و همه ی چیزهامون و دلم تنگ می شود برای ده سال بعد که هیچ کدامشان را نمی بینیم دیگر. ما که داریم فرانسه می خوانیم و تا آخر این ماه که مدارک بفرستیم برای کبک و بدبینانه دوسال طول می کشد که برویم یا بهتر است بگویم فرار کنیم. ده سال بعد، همه تنها هستیم. هر کدام گوشه ای از دنیا، با یک مشت خاطره هایی که دلت را می چلاند و دلی که تکه پاره است و هرتکه اش یک گوشه ی دنیا.
میزناهارخوری ف و علیب گوشه ی اتاق است. کنار بامبوها و دیوار قرمز. یک تکه از خانه ای که روزهای خوشی تویش گذراندیم با دوستانمون. دوسال دیگر خواهیم رفت به خانه ای که هیچ تکه ای از وسایلی که ما را یاد تمام ِ آنها بیندازد پیشمان نخواهند بود.
آبگوشت فردا حتما خوب جا خواهد افتاد. از ساعت یک شب گذاشته امش روی شعله پخش کن. می پزد و صبح آن قدر پخته که تمام طعم گوشت و بنشن رفته در آبش. نجف در مستطاب می گوید هرچه آبگوشت بیشتر بپزد آبش مزه دارتر می شود و گوشتش کم مزه تر.من و هادی کنار هم خواهیم نشست و سریالمون را خواهیم دید و آب و گوشت خواهیم خورد با سیر ترشی ِ سه ساله ای که خودمان انداختیم وقتی تازه آمدیم همین خانه. ده سال دیگر همه مان حتما به خوبی ِ همین آبگوشت پخته ایم و طعممان چلانده شده در آبش و گوشتمان بی مزه و بی مزه تر شده. خوش به حال آن کسانی که آن آب ِ آبگوشت را خواهند خورد. حتما که نوش جانشان خواهد شد.
۱۱.۵.۸۹
عادت
عادت نكنيم به هر چيزي كه ديگران عادت كرده اند كه بعد مدتي فكر مي كنين كه جزيي از خودتونه و اون وقت كارتون تمومه.
۶.۵.۸۹
Grandparents
ده يازده سالم بود كه پدرم يه روز با يه سگ آلماني گنده آمد خانه. مامانم خيلي جيغ كشيد كه ببرش اما بابام او را بست به درخت توت توي باغچه. برادر كوچكم سر ظهر داشت با سگه بازي مي كرد و من نشسته بودم توي اتاق عقبي خونه و مثل ابر بهار اشك مي ريختم با اين ترجيع بند: الان سگه آرشو مي خوره ! مادر ِ پدرم داشت تراس را جارو مي كرد و به تركي هي به من مي گفت بيا نمي خوره. بيا توام باهاش بازي كن. اين يگانه تصوير من از يك مادربزرگ يا پدربزرگ است. من هيچ وقت مثل لاله، مامان مولي يا مثل ساناز بابابزرگ بامزه نداشته ام. پدربزرگ ها رو هرگز نديده ام و مادر ِ مادرم را هم؛ اما مادر ِ پدرم را چرا. پدر مادرم آن جور كه او روايت مي كند يك پزشك توده اي بوده كه حوالي سال هاي سي و دو فرار مي كند به شوروي. عكس هايي از او هست. مردي مرتب با بيني عقابي، چشمان سبز يا آبي و موهاي روشن. قبرش در باكو است.
پدر ِ پدرم به روايت پدرم از آذربايجان شوروي به ايران مهاجرت كرد. مكانيك كشتي بود و در ايران بيكار بود. قبل از تولد من فوت شده بود. مادرم اما روايت ديگري از او دارد: بدجنس، علاف و حرف مفت زن ! تنها يك عكس از او ديده ام كه پيرمردي است معمولي شايد كمي شاد.
مادر ِ مادرم در نوجواني او از دنيا رفته بود. به روايت مادرم او از بيماري جسمي درگذشت و خاله ام معتقد است مادرشان به يك نوع بيماري عصبي يا شايد افسردگي شديد فوت شده. هيچ تصويري از او نديده ام تنها يك روسري ابريشمي با حاشيه هاي زرد كادميم در صندوق مادرم هست كه منتسب به اوست. پدر ِ مادرم كه مثل كارخانه ي بچه سازي بوده، هرچه بچه درست مي كرده در شهر، مي انداخته در دامن اين مادربزرگ ِ من و اين زن به نظرم خيلي زندگي سخت و گندي داشته .
اين آدم هاي پير كه ما را وصل مي كنند به گذشته، مهم اند. اين كه با بودنشان و لمس نوع زندگي شان مي فهمي از كجا آمده اي و انگار يك چيزي هست كه بخشي از ريشه توست.
هميشه به آن هايي كه يكي يا چندتايشان را دارند حسوديم شده و هيچ كاريش هم نتوانسته ام بكنم.