۸.۱.۸۹
هر روز داف تر از دیروز
۲۶.۱۲.۸۸
در خواب مي بينمت چون بيداري...
صبح كه پا مي شي، زجر مي كشي براي بيدارشدن. چشمات دارند مي سوزند. فقط يه ديقه ي ديگه بخوابم، تا اسنوز بعدي... ولي نمي شه. بالاخره بلند مي شي. كه بلندت مي كنم، گاهي با دلخوري، گاهي با عصبانيت، گاهي نمي كنم اصلا و مي خوابي با احساس گناه. پا مي شي و مي كشي تنت را تا دم دستشويي. آب مي زني به صورتت و يه نگاهي مي كني به خود ِ پف كرده ات تو آيينه. مسواك سرسري ي مي زني و يه سيگار مي آري روشن مي كني و مي شيني روي توالت فرنگي. دودش مي كني و در وقتت صرفه جويي مي كني. مي آي لباسايي كه ديشب فكر كردي بپوشيشون مي پوشي. وقتي ادكلن مي زني بيدار مي شم از خوش بويي. بوسم مي كني. گاهي هم نمي كني. لبخند اما مي زني هميشه. مي ري و آب جوشيده را مي ريزي توي ليواني كه ديشب چايي خورده بودي توش. چاي كيسه را مي گذاري توي آب جوش تا رنگش بره به آب. همان جا سرپا، توي همان آشپزخونه يه بيسكوييتي، شيريني ي مي خوري با چاييت. وايستاده حتما سيگارت رو مي كشي و بعد مي ري. يه سيگار هم واسه ي تا سر خيابون. زيرسيگاريت روي ميز آشپزخونه است وقتي بيدار مي شم. من اين لحظه ها رو نمي بينم چون خوابم اما حواسم بهت هست.
۱۷.۱۲.۸۸
هشت مارس تاریخی
صبح كه بيدار شدم يادم افتاد امروز هشت مارس است و با خودم گفتم عجب روزي بشود امروز برايم. شال سفيد سر كردم و خواستم يك كفش پاشنه دار هم بپوشم كه بي خيال شدم، از تصور چگونه راه رفتنم با آن. من بعضي روزها تا محل كارم سوار اتوبوس مي شوم و بعضي روزها مي روم زرتشت را آن ورتر و تاكسي مي گيرم. امروز ديدم همين طور اتوبوس است كه رد مي شود و دويدم كه بهشان برسم. يكي پشت چراغ قرمز درش را باز كرد و تازه ديدم موبايل بيچاره ام روي زمين ولوو شده. برش داشتم و پريدم و توي اتوبوس. صدايي گفت خانوم باتري موبايلت و تازه فهميدم باتري جا مانده. اين قدر حس زرنگي و خفن بودن داشتم كه نفهميدم باطري اش جا مانده چند متر آن ورتر. از اتوبوس در حال شتاب گرفتن با حس سوپر ومن بيرون آمدم يا در واقع بيرون پريدم و يك زميني خوردم، تاريخي. با ماتحت، آن هم پشت چراغ قرمز زرتشت، وسط خيابان ولي عصر، با شال و پليور سفيد! باتري را كه از آقاهه گرفتم سوار اولين اتوبوسي شدم كه مي آمد يك ايستگاه پايين تر و همه را پياده ميكرد بلكه بنشينم كمي. پايين ميدان هم يك مقنعه سبز تيره خريدم و آمدم موزه و شال سفيد را بي خيال شدم. اگر يك تيري هم وسط خيابان در پايان روز بخورد توي ملاجم، امروز را كاملا پرفكت تمام كرده ام.
روزم خوب شروع نشد. روز زنانه اي نبود و بيشتر شبيه سه كله پوك بودم تا يك خانم محترم. شايد هم بايد روز زن هرسال يك اتفاقي بيفتد براي آدم كه خوب ثبت شود اين روز در تاريخ هايش، مثل هشت مارسي كه در هفت تير كتك خورديم. اما در عوض امروز بعد خيلي روز يادم ماند كه قرصم را بخورم و حتي با اين همه اتفاق مثل ديروز بي اتفاق، نسبتا سر ساعت برسم موزه مان. تازه امروز نتيجه ي چند ماه زحمت بچه ها هم افتتاح واقعي مي شود. من هم مثلا يك چيزهايي طراحي كرده ام براي سايت و راضي هم هستم از خودم. حيف كه نمي شود در فضاي مجازي كيك خورد و شمع واقعي فوت كرد اما در خيالمان كه مي شود. پس در خيالمان شمع سايت هم سري را فوت مي كنيم و تولدش را تبريك مي گوييم. به اين خانوم هم تبريك ويژه اي مي گويم، چون مي دانم كه امروز چه خوشحال است و در اين چند ماهه چقدر حرص خورده و تقلا كرده براي ديدن امروز.
تولد "هم سري" (هشت مارس مقارن با هفدهم اسفند برابر با بيست و يكم ربيع الاول!) مبارك.
۱۲.۱۲.۸۸
درازای میهنیم
بكِشيدمان، درازتر مي شويم. قول مي دهيم كه آن قدر دراز بشويم كه بتوانيم كشورمان را سرافراز كنيم. بشويم بزرگترين صادركننده چيزهاي دراز. آن قدر دراز بشويم كه مملكتمان را درازي فرابگيرد و ديگر هيچ كس چيز دراز كم نداشته باشد. تماممان را بكِشيد و آن قدر بكِشيد كه دل هر جفت مان خنك شود، هم ما، هم شما. اما نبريدمان يك جايي كه از ما اطلاعي در دست نباشد. نبريدمان انفرادي ي كه وقتي باران مي بارد مجبور بشويم تنها پتويمان كه داريم را تا كنيم و زيرمان بيندازيم بلكه بتوانيم چرتي بزنيم. نبريدمان جايي كه بهمان بگوييد مي توانيم پسرت و آن يكي دخترت و زنت و شوهرت و كل فاميل دور ونزديكت را بياوريم پيشت كه تنها نباشي. نياييد ساعت سه صبح از خواب بيدارمان كنيد و بخواهيد دوستمان را لو بدهيم. ننشينيد و به تمام حرف هاي ما، عاشقانه و غير عاشقانه اش، گوش نكنيد. بكِشيد ما را بلكه دل هاي مان كمي سبك بشود و اين همه اضطراب بريزد بيرون از رگ و پي قلب هامان. بكِشيد ما را بلكه يك روزي بتوانيم بشويم مثل طنابي چيزي، بپيچيم دور گردن هاي كلفت تان و فشارتان بدهيم و با صداي كشيده مان بگوييم : مي بيني چه جور است؟ اما ما شما را نمي كشيم، نه، بلكه رهايتان مي كنيم و مي رويم پي كارمان. بلكه بيدار بشويد. بلكه به خودتان بياييد. بلكه بفهميد دل هاي ما توان اين همه خبر را ندارد. توان اين همه باتوم، اين همه گاز اشك آور، اين همه جنازه، اين همه ترسيدن را ندارد. بلكه درك كنيد، اگر دركي باشد در وجودتان، كه ما هم مي توانيم اين قدر كِشيده بشويم كه بپيچيم دور گردن هايتان و بهتان بفهمانيم يك كم از چقدري كه داريد فشارمان مي دهيد را...