در زمان هاي قديم من يه دوست پسري داشتم كه علاوه بر بسياري صفات ناپسند، يك صفتي داشت كه دهان مرا نشانه رفته بود: جعل. اين جعلي كه مي گويم نرود ذهنتان در زمينه ي جعل اسكناس و اين حرف ها كه بدتر، جعل اطلاعات. اين بابا مي آمد و مي نشست يك روز به من مي گفت با يك قيافه ي خيلي پراعتماد به نفسي كه مثلا: فلان بازيگر دختر فلاني است و خب اينترنت نبود آن زمان ها و من هم بزغاله وار باور مي كردم و مي رفتم مي نشستم براي سه نفر ديگر هم مي گفتم و يك جا يكهو يكي مي گفت كه چرت مي گويي و سند مي آورد و اثبات مي كرد كه چرت گفته ام. به تدريج ديگر ازاين دوست پسرجاعلمان نقل قول نكردم تا مطمئن نشدم كه حرفش از روي معده نيست. يكي از چيزهايي كه اين آدم به من گفت و من هرگز باور نكردم، ماجراي حق راي زنان در ايران بود. او به من مي گفت كه اولين بار ج.ا اين حق را به زن ها داده و انقلاب حداقل از اين رو به زن ها حال داده است. من هيچ گاه باور نكردم تنها از اين منظر كه اين انقلاب و متعلقاتش را در آن حدي نمي ديدم كه بتواند به زن ها حق راي بدهد. سيستمي كه اين قدر زن ها را محدود كرده و پيچيده در سنت ها، نمي تواند براي اولين بار در تاريخ به آن ها حق راي داده باشد. يادم نيست كي ولي اولين بار كه چشمم خورد به يك سند نوشتاري در اين باب و ديدم كه زن ها در سال 1351 اين حق را گرفته اند و دقيقن نقش روحانيت مخالفت هميشگي با اين حق و تصويب آن بوده، از دست خودم خيلي خوشحال شدم. از همان روزها بود كه فهميدم جز به چشمانم و خوانده هاي خودم به هيچ چيز استناد و اعتماد نكنم و نكردم.
آدم ها خیلی چیزها درباره ی مهاجرت می گویند. خیلی ها شان می گویند که مهاجرت سخت است و آدمیزاد دلش لک می زند برای وطنش. من سه سال یا حتی بیشتر است که درگیر مهاجرت کردنم. تا به حال که درهای رفتن برایم بسته بوده. تغییر قوانین و چه و چه. خیلی هم فکر کرده ام به این که وقتی مهاجرت کردم و رفتم در یک مملکت دیگر چه اتفاقی می افتد. خیلی ها می گویند که آدم اذیت می شود و تمام مدت می خواهد برگردد به همین مملکت پر از عیب و ایرادش. خیلی ها که می گویم یعنی بیشتر آدم هایی که دیده ام. آنهایی که بیرون از این مرزها هستند هم مدام غر می زنند ولی برنمی گردند. می شود این طور تعبیر کرد که خب بازگشت برایشان یک جور شکست اعلام نشده است یا مثلا خب دیگر عادت کرده اند به کشور مقصدشان. تنها کسی که یک بار یک حرف به گوش آویزان کنی به من گفت یک دوستی بود که چتد سال هند زندگی کرده بود و قصد سفر به اروپای شرقی را داشت. او به من گفت مهاجرت یک تجربه ی شخصی است. حرف های آدم ها را بشنو اما بدان این آن چیزی نیست که دقیقا در انتظار توست و من این حرف را آویخته ام به جفت گوش هایم به جای گوشواره. می دانم که آن طوری که یکی امروز می گفت که آنجا مثل ایران نیست و تو هیچ حادثه ای در زندگی ات نداری و خسته می شوی، نیست. دیروزم را که مثلا مرور کنم صبح بیدار که شدم مثل هر روز قهوه ام را خوردم و رفتم سر کارم. این می توانست جور دیگر باشد. بروم کافه ی سر کوچه، به جای این که بنشینم و صبحم را با دیدن کانال ام 6 سوییس آغاز کنم. بعد با یک حالت مخصوصی که اصلا در صبح های ایرانی ِ من نیست، پیاده بروم تا محل کارم بی آن که نگران باشم چه حدی دود خورده ام و چه طور اخم کنم و راه بروم که کمترین مزخرفات ِ صبحگاهی را بشنوم. این یک نمونه است. شاید هم یک روز باشد که قهوه ام را در خانه بخورم و اتوبوس سوار شوم و اصلا حال نداشته باشم برای راه رفتن. اما یک چیزی هست به نام قدرت انتخاب. این که تو تنوع داشته باشی برای انتخاب هایت و در هرکدام از این انتخاب ها چیزی هم باشد که از انتخابت ناراضی نباشی و حتی راضی هم باشی. این که هر روز باید بروم در جایی که پر از بوی عرق و بوی دهان آدم هایی است که نمی فهمند باید مسواک بزنند و هر روز یا حتی یک روز در میان دوش بگیرند یا یک مام کوفتی بزنند به زیر بغلشان، هیچ جالب نیست. آدم های زیادی هستند دوروبر ما که این طوری اند و باعث می شوند تو تمام روزت بوی زیربغل ِ بوگندو بدهد. همه که در شرکت های آنچنانی کار نمی کنیم. خسته می شوم که هر روز باید بدیهی ترین چیزها را به نگهبانی که همکار من است حالی کنم. ما این جا اولین چیزها و بدیهی ترین چیزها را باید با چنگ و دندان به دست بیاوریم. اگر قرار باشد در یک کشور متمدن تر با آدم های متمدن تر هم همین اتفاق بیفتد شک ندارم که دومی را انتخاب می کنم. حداقل آنجا مهاجر بودن یک انگیزه ای ست برای تلاش کردن و از ده بار، عین ده بارش را نمی خوری به دیوار. حداقل آنجا آدم ها کمی رعایت حالت را می کنند. وقتی می خواهی غذا بخوری دماغشان را نمی کنند تا بفهمند مولکول های غذایت از چیست.
من از شرایطم در جایی که در آن به دنیا آمده ام و مثلا باید وطن من باشد و آرامش گاه ِ من، هیچ راضی نیستم. ترجیح می دهم صبح ها بتوانم بروم آزادانه بدوم و یک شغل ِ معمولی داشته باشم و دوستانم را گذاشته باشم در مملکتم ولی هر لحظه ی زندگی ام پر از این نباشد که باید هی توضیح بدهم که کی هستم و چی هستم و زندگی ام هم بی هیجان باشد. هیجانی که این جا دارم بماند برای اهلش. من اهلش نیستم.
این ها را ننوشتم محض این که بگویم چقدر زندگی ِ انی دارم. محض این نوشتم که نوشتن حق من است و درددل کردن برای در و دیوار را دوست دارم. همین.
دارم آبگوشت می پزم برای ظهر جمعه. من و هادی آدم های معاشرتی هستیم. حتما هفته ای یک بار دوستانمون خانه ی ما جمع می شوند. تلفن را برمی دارم و زنگ می زنم به مرضیه. نمیاد. باید برود روزنامه. الدوز تهران نیست. نگار آبگوشت دوست ندارد. علیب و ف رفته اند. ساناز پایان نامه دارد و حسین هم حتما نشسته جایی پیش خانواده اش. از VOA صدای نگار می آید. دو سالی هست که ندیدمش. حالا هم که دیگر نمی تواند برگردد. خودش اسمش را گذاشته "تبعید خودخواسته". ف در گوگل تاک با هادی حرف می زند و من دلم یکباره تنگ می شود برای صبحانه هامون، گاسیپ هامون و معاشرت هامون و همه ی چیزهامون و دلم تنگ می شود برای ده سال بعد که هیچ کدامشان را نمی بینیم دیگر. ما که داریم فرانسه می خوانیم و تا آخر این ماه که مدارک بفرستیم برای کبک و بدبینانه دوسال طول می کشد که برویم یا بهتر است بگویم فرار کنیم. ده سال بعد، همه تنها هستیم. هر کدام گوشه ای از دنیا، با یک مشت خاطره هایی که دلت را می چلاند و دلی که تکه پاره است و هرتکه اش یک گوشه ی دنیا.
میزناهارخوری ف و علیب گوشه ی اتاق است. کنار بامبوها و دیوار قرمز. یک تکه از خانه ای که روزهای خوشی تویش گذراندیم با دوستانمون. دوسال دیگر خواهیم رفت به خانه ای که هیچ تکه ای از وسایلی که ما را یاد تمام ِ آنها بیندازد پیشمان نخواهند بود.
آبگوشت فردا حتما خوب جا خواهد افتاد. از ساعت یک شب گذاشته امش روی شعله پخش کن. می پزد و صبح آن قدر پخته که تمام طعم گوشت و بنشن رفته در آبش. نجف در مستطاب می گوید هرچه آبگوشت بیشتر بپزد آبش مزه دارتر می شود و گوشتش کم مزه تر.من و هادی کنار هم خواهیم نشست و سریالمون را خواهیم دید و آب و گوشت خواهیم خورد با سیر ترشی ِ سه ساله ای که خودمان انداختیم وقتی تازه آمدیم همین خانه. ده سال دیگر همه مان حتما به خوبی ِ همین آبگوشت پخته ایم و طعممان چلانده شده در آبش و گوشتمان بی مزه و بی مزه تر شده. خوش به حال آن کسانی که آن آب ِ آبگوشت را خواهند خورد. حتما که نوش جانشان خواهد شد.