۲۳.۶.۹۰

ما نسل کاملن سرویس شده ای هستیم. نیازی به این کارها نیست برادر

دیشب رفتیم تئاتر ممد یعقوبی، زمستان شصت و شش.
زیر پاهامون باندهای بزرگ گذاشته بودند که وقتی صدای انفجار میاد بیشتر سرویس بشیم. درصد سرویس شدن مثلن چسرا که اون وقت سه سالش بوده با درصد سرویس شدگی من که اون موقع نه ساله بودم بسیار فرق می کنه طبعن. من خیلی سرویس شدم و می دونم که هر کی که سنش به حدی بود که اون وقت ها یادش بود هم.
.
سال شصت و چهار کلاس دوم بودم. مدرسه ای می رفتم که مادرم تویش به سومی ها درس می داد. من یک ساعت زودتر می رسیدم خانه. هیچ کس نبود و تنهایی صدای آژیر قرمز که می اومد، میز تحریرم رو که زیرش چرخ داشت و درش باز می شد و بابام دست دو از نظام آباد برام خریده بودش رو می کشیدم و می بردم گوشه ی کنج دیوار - همون جایی که می گفتن احتمال ریختنش کمتره - و تا مادرم بیاد یک ریز گریه می کردم. هفت سالم بود.
.
زمستان شصت وشش رفتیم خرید عید. آدم ها خیلی بی خیال بودند انگار اون موقع ها. یک کفشِ به قول خودم پاشنه تق تقی خریدم که سفید بود. نصفش طلقی و نصفش چرم مصنوعی با یه گل سفید رویش. چند روز بعد رفتیم و از هلال احمر چادر گرفتیم و توی پارک چیتگر شروع کردیم به زندگی. سال رو اون جا تحویل کردیم. توی چادر با رادیو آمریکا. نه سالم بود و مدرسه نمی رفتیم و از صبح تا تاریکی هوا با ده بیست تا بچه وسطی می زدیم. خوش می گذشت اما هیچ وقت نشد کفش رو بپوشم. پایم بزرگ شد و دیگه انداختیمش دور.
موشک که می زدن همه می رفتن روی بلندی مجاور به تهران. شهر زیر پامون بود. موشک ها دود داشت تهشون. ویژژژژژ می رفتن می خوردن به یه خونه ای. همه حدس می زدن کجای شهر است و اگر نزدیک آشنایی شان بود که هنوز توی تهران مانده بود، می رفتند از حالش خبر بگیرند.
.
قبل این که بریم چیتگر یک شب خواب بودم. با صدای دادهای بابا و مامانم بیدار شدم. دیدم بابام برادر کوچیکه رو پیچیده توی پتو و گرفته بغلش. سعی دارد من رو هم بیدار کند. به مادرم می گفت من بچه ها رو می برم خونه ی خواهرت. تو نمی خوای نیا. مامانم تسلیم شد و شبانه رفتیم خانه ی خاله ام که توی زیرزمینشون زندگی می کردند. صبح داییم زنگ زد گفت سمت شما رو زده اند. مامان و بابام رفتن ببینن چه خبر است. خانه ما نبود. کوچه ی بالایی بود. تا برگردند - حدود شش عصر - یک ریز گریه کردم و هیچ کس نتوانست ساکتم کند. همکلاسی ام توی آن بمباران کشته شده بود با شش تا بچه ی کوچک دیگر.
.
.
.

۱ نظر:

سراب ساز سودا ستیز گفت...

آذر (آذر صدایتان می کنم و دلیلش را خواهید فهمید) خواستم اینجا برایت بنویسم، اما ترجیح دادم حرفم در وبلاگ خودم ثبت شود. نوشتهء «آژیر صورتی» ام را بخوان.
http://sasasose.wordpress.com/2011/09/15/alarm/

دنبال کننده ها