فکر می کردم تموم شده و بخشیدمش و همه چیز رو پشت سر گذاشتم. اما نگذاشته ام. الان که چند وقته چشمم میفته به عکس اون گوشه ی چت اش، اول یه جایی در جانم درد می گرفت، محلش نمی گذاشتم و هر بار تکرار می شد. یک بار که با هم چت کردیم بعد از تموم شدن مکالمه دلم خواست پاکش کنم از لیست و قید قصه ها رو هم بزنم اما همه اش به این فکر می کردم که باید انسانی رفتار کنم. باید بزرگوار باشم. اما نتونستم. نمی خواهم باهاش هیچ کلمه ای بگم جز این که حرفهایی که بهش نگفتم رو بکوبم توی صورتش. خشمم رو دوباره دیدم. دیدم که همه اش همون جاست و هیچ جا نرفته فقط چند سال گذشته و خاک گرفته و من خیال می کردم دیگه اونجا نیست. دکستر وقتی اون پدره بهش گفت قاتلش رو ببینه و بهش بگه که پدر بخشیدتش، نتونست. فهمید که خشمش همون جور اونجاست و مسیح و پدر و قول دادن هم نتونسته کاری باهاش بکنه و پسر رو کشت تا آروم شد. به جای کشتن او، دلم می خواد پاک بشه حافظه ام ازش و حتی هرگز نشناسمش و مثل یه غریبه از کنارش بگذرم و وقتی او سلام کرد بهش بگم: شما؟ و او بره برای خودش. بعد از خودم بپرسم: این کی بود و هیچی یادم نیاد. خریدامو بزنم زیر بغلم و توی شلوغی مغزم، اون غریبه ی نحیف رو فراموش کنم.
۱۰.۱۰.۹۰
۶.۱۰.۹۰
افتاده ام به تایپ کردن نوشته ها و شعرهای قدیمی. سه روز در هفته ورزش می کنم. روزی نزدیک پنج شش ساعت کار می کنم. بیشتر شب ها سعی می کنم شام بپزم. دیگه به رفتن فکر نمی کنم تا خودش بشه. هر روز فرانسه می خونم. به خودم می گم که این صورتکه. از پرنده هام مراقبت می کنم. هفته ای یه بار اتاق- آتلیه رو جارو می کنم. فیس بوکم رو دی اکتیو کرده ام. روزی یه بار بیشتر گودرمو باز نمی کنم. قرصای همیوپاتیم رو سروقت می خورم. که باید از صورتم برش دارم.
۲۶.۹.۹۰
جوجه لر :دی
می دونم که نگفته بودم فنچ هام بالاخره بچه دار شده اند. دو تا جوجه که یکیشون خیلی شبیه مادره است و اون یکی ورژن بیشتر سفید مادرش. من یه دوست صمیمی ی دارم که برخلاف من از هرچی حیوون است منزجره و من بنا به عادتم که دوست دارم چیزایی که دوست دارم رو شر کنم با بقیه، اصرار کردم بیاد و ببینتشون و او هم فقط گفت چقدر شبیه جوجه جغد اند که یک کم هم هسته بودند اون وقت که پرهاشون درست درنیومده بود ولی الان روز به روز بیشتر دارن شبیه فنچ واقعی می شن.
یک چیزی که در این کمتر از یک ماه در رفتار این پرنده ها با بچه ها برایم جالبه، رفتار پدره در قبال بچه هاست. بسیار با مسئولیته و حتی در یک روز سه برابر مادره به بچه ها غذا داد. بعد وقتی دارن به بچه ها غذا می دن اسلوموشن می شن و اینقدر آهسته و بااحتیاطن که لذتشو می برم.
الان تقریبن در اون لانه ی نسبتن بزرگ - بزرگ به نسبت لانه های آماده در بازار - جا نمی شن چهارتایی و به زودی که بچه ها از لانه بیان بیرون، لانه رو برمی دارم که مادره این قدر تخم نذاره بینوا. توی این مدت بیش از سی تا تخم گذاشته. مدام نگرانم در حال تخم گذاشتن بمیره بس که سخته این روند تخم گذاری. بیست و چهار ساعت حالش بده و حالت مریض طور پیدا می کنه.امیدوارم که فنچ های جدید جفتشون نر نباشن. اون وقت دوباره باید برم پرنده فروشی دو تا ماده به خانواده بیفزایم.
۲۰.۹.۹۰
shit happens all the time
تمام این وقت ها آن تهِ ذهنم دارم به راه های فرار فکر می کنم (خوش به حال شمایی که عاشق مملکتت هستی و الان داری نچ نچ می کنی به این آن ناسینونالیست، خوش به حال شما واقعن). کانادا، استرالیا، درس خواندن در اروپا، لاتاری، فرار کردن از مرز، های جک کردن یک هواپیما، زندان افتادن در یک مملکت دیگر، ترکیه ... به آنهایی فکر می کنم که نمی خواستند کون مبارکشان را از روی مبل خانه شان در ایران تکان بدهند و یکهو نامه می دهند دستشان که کانگرجولیشن! شما برنده ی خوشبخت گرین کارد هستید یا آنهایی که یک روز از سر سیری می روند لاج می کنند و بعد هُلُپی ویزا می پرد در پاسپورتشان و بعد نگاه می کنم به خودمان. تقریبن سه سال مدام در این ایده بودیم که داریم می رویم این را نخریم، این کار را نکنیم، با این معاشرت فعال نکنیم نکند دلبستگی هایمان سر به فلک بزند و بعد از یک جایی شُل کردیم. یک جورِ شُلی نشستیم روی مبل های نرمی که بالاخره خریدیم و ماستمان را قاشق قاشق در سکوتی مرگبار خوردیم و الان هم می خوریم اما فکر آدمیزاد خاموش نمی شود. منِ آدمیزاد مدام دنبال راه می گردم که یک جوری بروم پی کارم اما انگار آن وقت که همه رفتند ایستادند در صفِ شانس، بنده داشتم در همان صف های بی حاصلِ خلوت بیهوده شادمانی می کردم.
دیگر حتی دارم کم کم وسوسه می شوم که این "زمان از دست رفته" را هم شروع کنم تا نرسیده ام به سی و پنج. منطقی؟
۱۶.۹.۹۰
ایران ای سرای امید؟
این غمی است که از دل نمی رود، که ته نشین می شود.
فکر می کردم تمام شده. فکر می کردم آرام گرفته ام. وقتی برای آ نشستم تعریف کردم. عاشورا را، روز قدس را، بیست و پنج خرداد را... هم زدمشان انگار و حرف های مادر امیرارشد هم بنزینی بود روی شعله ی کوچک درونم.
انگار سال های سال هم که بگذرد، موسیقی و اشک دارم برای غم و خشمی که هیچ وقت تمام نمی شود.
اشک هایی که بند نمی آید.
دلی که سبک نمی شود.
گلویی که فریاد بلند دلش می خواهد.
میرمان هنوز در حصر است. آخ.
اشتراک در:
پستها (Atom)