۱۰.۱۰.۹۰

فراموشش کن، می میرد

فکر می کردم تموم شده و بخشیدمش و همه چیز رو پشت سر گذاشتم. اما نگذاشته ام. الان که چند وقته چشمم میفته به عکس اون گوشه ی چت اش، اول یه جایی در جانم درد می گرفت، محلش نمی گذاشتم و هر بار تکرار می شد. یک بار که با هم چت کردیم بعد از تموم شدن مکالمه دلم خواست پاکش کنم از لیست و قید قصه ها رو هم بزنم اما همه اش به این فکر می کردم که باید انسانی رفتار کنم. باید بزرگوار باشم. اما نتونستم. نمی خواهم باهاش هیچ کلمه ای بگم جز این که حرفهایی که بهش نگفتم رو بکوبم توی صورتش. خشمم رو دوباره دیدم. دیدم که همه اش همون جاست و هیچ جا نرفته فقط چند سال گذشته و خاک گرفته و من خیال می کردم دیگه اونجا نیست. دکستر وقتی اون پدره بهش گفت قاتلش رو ببینه و بهش بگه که پدر بخشیدتش، نتونست. فهمید که خشمش همون جور اونجاست و مسیح و پدر و قول دادن هم نتونسته کاری باهاش بکنه و پسر رو کشت تا آروم شد. به جای کشتن او، دلم می خواد پاک بشه حافظه ام ازش و حتی هرگز نشناسمش و مثل یه غریبه از کنارش بگذرم و وقتی او سلام کرد بهش بگم: شما؟ و او بره برای خودش. بعد از خودم بپرسم: این کی بود و هیچی یادم نیاد. خریدامو بزنم زیر بغلم و توی شلوغی مغزم، اون غریبه ی نحیف رو فراموش کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ