۲۲.۱۲.۹۰

بچه که بودم عادت داشتم پشت دستمو بو کنم. بوی «پوست» می‌داد و یه بوهایی که باید بو کنید تا بفهمید. همین‌طور بزرگ‌تر شدم و این عادت با من بود تا اون وقتی که مامانم برای این‌که من دست از این عادت به نظر او زشت بردارم، یک فکر بکری به سرش زد و بهم گفت که این کاری که می‌کنم رو اگر کسی که آدم بدی باشه بفهمه، ممکنه پشت دستم مواد مخدری چیزی بزنه و بیهوش یا معتادم کنه. تا اون جایی که یادم هست این حرفش باعث نشد عادتم از سرم بیفته اما امروز که نشسته بودم در تاکسی و یکهو دیدم دارم پشت دستم رو بو می‌کنم، اولین چیزی که یادم افتاد همین حرف مامانم بود. از این دست آموزه‌ها - به زعم او - زیاد دارم در ذهنم که مثلاً توی خیابون اخم کن که مبادا کسی کاریت کنه یا اگر دعوا دیدی فرار کن و ... و الان که دیگه بزرگ شده‌ام و می‌تونم بالغانه به اثرات این کار مادرم فکر کنم می‌بینم که چه ترس بیهوده‌ای از همه چیز در من کاشته شده و چقدر هم به نسبت دوروبری‌هام بدبین‌تر هستم. شاید کمتر از خیلی‌ها صدمه‌ی جسمی و روحی خورده‌ام اما نوع نگرشم به دنیا، جلوی تجربه‌هایی که می‌تونست خیلی جالب هم باشند رو گرفت و الان که به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم که چقدر محافظه‌کار و بی‌حادثه زندگی کرده‌ام و خیلی وقت‌ها در جمع، هیچ خاطره‌ی خیلی جذابی ندارم که تعریف کنم. دوست داشتم صدمه‌ی بیشتری خورده بودم اما عوضش جالب‌تر زندگی کرده بودم و زودتر بزرگ شده بودم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

امیدوارم هیچوقت صدمه نبینی.
امیدوارم زندگی پر از هیجان مثبت داشته باشی تا تو هرجمعی بتونی بی بغض و آه تعریف کنی.
این آرزوی خوبی نیست.
امضا: یک صدمه خورده واقعی

دنبال کننده ها