۱۵.۳.۹۱

یه وقت‌هایی هست که یکهو خیلی بی‌دلیل دلم تنگ می‌شه. برای تمام آدم‌هایی که نیستن و از من دورند. دوستانم. دلم در اون لحظه‌ها می‌خواد از دهنم بیاد بیرون. اما نمیاد خوشبختانه. تمام آرزوی این لحظه‌هام اینه که همه از کشورهای مختلف جمع بشن یک جایی، یکهو کلی آدم که نقطه‌ی مشترکشون منم و شاید چند نفر دوست دیگه در یک دورهمی بزرگ با شرکت چند صد نفر. همه همو بغل کنیم، اشکامونو بریزیم رو لباسای هم، ماچ‌های سفت کنیم از هم، لیوانامونو بزنیم به‌هم به سلامتی و برقصیم و حرف بزنیم و ساعت‌ها بیدار بمونیم. شب هم جا بندازیم کنار هم بخوابیم. همه‌مون. صبح هم صبونه‌ی خفن بخوریم با نون سنگگ و بربری و پنیز تبریزی. چند روزی همین‌طور خوش باشیم، با این‌که می‌دونیم بعدش خیلی دردناکه. شایدم هممون یا بعضیامون تصمیم گرفتیم نریم کشورامون و بریم یه جای آزادی دور هم یه دهکده بسازیم، با هم ازدواج کنیم، بچه‌دار بشیم و بشیم یه شهر کوچیک و حتی رسم ارمنی‌ها رو هم بدزدیم و واسه‌ی تولد بچه‌هامون توی باغچه‌ی خونه‌هامون سه تا خمره شراب چال کنیم. یکی‌ش واسه عروسی، یکی‌ش بچه دار شدنش و یکی‌ش مرگش. آن‌قدر خوش بگذره که یادمون بره مزه‌ی خم آخرو ما نخواهیم چشید.

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ