۲۲.۳.۹۱

اون روز رفتیم خیابون فلسطین روبروی اون مدرسه‌هه سر کوچه‌ی نور یه صندوق سیار گذاشته بودن. مدرسه شلوغ بود. فک کردم صندوق سیار تخلفش بیشتره اما تصمیممونو گرفتیم. داشتیم اسم میر حسینو می‌نوشتیم که یه خانوم خیلی خوش‌تیپ سن‌داری اومد و خودکار خواست. ما آدمای ظاهربین، طبعن با طیب‌خاطر تقدیمش کردیم و اون هم یه جور معلومی نوشت احمدی‌نژاد و انداخت تو صندوق. وقتی رفت، ناظری که نشسته بود پشت میز گفت خودتون نگران نکنین. ازین آدما از صبح هفت هشت تا بیشتر نداشتیم.

شبی که داشتن اعلام نتایج می‌کردن رفتیم خونه‌ی حسین چون بی‌بی‌سی‌مون قطع بود. من دلم می‌گفت نمی‌شه که بشه و عقلم می‌گفت نه و خاتمی رو مثال می‌زد واسم. ده نفر آدم گنده نشسته بودیم زل زده‌ بودیم به صفحه‌ی فسقلی تلویزیون. هیچ کدوم گریه نکردیم. شوکه و بق‌کرده هر کی ولو شد یه طرف.

دلم هیچ ِ هیچ نمی‌خواد انتخابات بعدی رو ببینم. حالا یا بمیرم یا برم یه گور دیگه.

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها

بايگانی وبلاگ