۲۵.۴.۹۱

چیزهایی هست که نمی‌دانی

من تو اون ورِ واقع‌گرای خونسردم می‌دونم اینو که بنویسم دیگه کار از کار گذشته و بهم توجه خواهد شد که اصلن نمی‌خوام و دارم ازش فرار می‌کنم اما خب یک وری هم دارم که الان داره ناخن می‌جوه و غصه می‌خوره و اذیت می‌‌شه. این دوگانگی همیشه ازم یه آدمی ساخته در نظر بقیه و خودم که انگار خیلی چیزا براش اون‌قدری که مهمه مهم نیست اما خودم می‌دونم چقدر مهمه برام که.
مادر من چندین سال پیش یک خالی داشت روی شونه‌اش و رفت ورش داشت. همون موقع نمونه‌برداری کردن و چیزی نبود. الان جای عمل درد می‌کنه و به همین خاطرپ رفته دکتر و دکتر در همون نگاه اول گفته «ملانوما»ست که ینی سرطان پوست. حالا جواب نمونه‌برداری‌ش یه هفته دیگه میاد و معلوم نیست حدس دکتر تا چه حد قوی بوده و بیماری در چه سطحی پیشرفت کرده اصلن. بعد خب معلومه که داره پدرم درمیاد از فکر این‌که ممکنه چند درصد زده باشه به خون و این ینی فاجعه. ورِ منطقی‌م هم می‌گه علائم سرطان وجود نداره پس نگرانی‌ت بی‌مورده. بعد خب مادر من سنش بالاست. همین اوضاع رو برام وحشتناک‌تر کرده.
این وسط بابای بهترین دوستم هم مشکوک به سرطانه و اینم داره بیچاره‌ترم می‌کنه.
اما شما خب ظاهر منو می‌بینین و همه‌چی عادیه و هیچ نمی‌فهمین من چیزیم باشه. نمی‌دونم این خوبه یا بده ولی هر چی که هست باعث می‌شه هی جلب‌توجه نکنم و هی بیشتر یادم نیاد و تشدید نشه همه‌چی برام. الان هم هیشکی به روی خودش نیاره من اینو نوشته‌ام چون داشتم دیوونه می‌شدم که بنویسمش و خالی بشم. انتظارم اینه که همه در آرامش خودتونو بزنین به اون راه و بذارین ورِ واقع‌گرای منطقی‌م منتظر دوم مرداد بشه.   

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها